۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

نامه‌ی شانزدهم

ما قدم از سر کنيم در طلب دوستان
راه به جايي نبرد هر که به اقدام رفت
.
سلام بهانه‌ی‌ اعتراف
.
این یک راز و اعتراف تازه است که می‌خواهم فاش کنم؛ این که خیلی وقت‌ها، خیلی غریب، دلم برای دو نفر تنگ می‌شود، بی‌‌آنکه حتی دیده باشم‌شان. تازه یکی‌شان 9 سال قبل از به دنیا آمدن‌ام از دنیا رفته ولی من دلم برایش تنگ می‌شود! دلم می‌خواست از هوایی نفس بکشم که او به تن سپرده بود؛ فروغ ِ عزیز، فروغ ِ بزرگ.
خیلی پیش آمده فکر کنم که اگر کار به دست انتخاب من بود، زندگی در کدام سالها را بر می‌گزیدم؟!  همیشه دهه چهل را خیلی دوست داشته‌ام، مهم‌ترین بهانه: فروغ، فروغِ در اوج، هر چند که فروغ نیمی از آن را بیشتر نبود ... فروغ، آراسته به نعمت «عصیان» بود، به کیمیای «عصیان» ...
.
و دلم برای فالاچی هم خیلی تنگ می‌شود. بارها می‌شود هر روز، جای خالی‌اش را حس کرد. دلم برای تلخی و گستاخی‌هایش تنگ می‌شود. نه که تنها شورشی ِ عالم بوده باشد، ولی به اعتبار علاقه‌ام به روزنامه‌نگاری، او عاصی ِ اعظم است انگار! کتابها و مصاحبه‌هایش را که خوانده باشی، حیرت می‌کنی؛ از جرات و جسارت‌اش.
من حالم به هم می‌خورد از خبرنگارها و گزارشگرها و مصاحبه‌کننده‌هایی که مدام سعی می‌کنند که آقای رهبر، یا آقای رئیس جمهور و نخست وزیر و وزیر و وکیل، یا آقای سرهنگ و سردار و ژنرال را وقت مصاحبه و گزارش، رنجور نکنند، نکند که از پای میز مصاحبه بلند بشوند بروند یا میکروفن را بکنند توی حلق‌شان. دست بسته می‌روند و عین ربات سر تکان می‌دهند و خنده احمقانه بر لب‌هایشان می‌چسبانند. فالاچی این طوری بار نیامده بود و این شکوه را، زن بودن او باشکوه‌تر کرده بود. به اسحاق شارون بعد از حمله اسرائیل به لبنان گفته بود: «آقای شارون! آیا شما به خدا اعتقاد دارید؟  ... پس لطفا برای کسانی که به خدا معتقد نیستند هم پیش خدا دعا کنید. زیرا این حس وحشتناک را دارم که شما دارید همه ما را به سوی یک فاجعه بزرگ سوق می دهید.» یا از قذافی هم پرسیده بود: «شما به خدا اعتقاد دارید؟»، قذافی جواب داده بود: «روشن است. البته! چرا چنین سئوالی از من می‌کنید؟»  و فالاچی لابد بعد آن مصاحبه که قذافی آن همه خودش را تحویل گرفته بود، زل زده بود توی چشمهای آقای دیکتاتور و گفته بود: «برای این که فکر می‌کردم شما خود، خدا هستید.» به شاهنشاه خودمان گفته بود: «اگر به جای آن که ایتالیایی باشم ایرانی می‌بودم و در اینجا زندگی می‌کردم و همین طور که فکر می‌کنم فکر می‌کردم، و همین گونه که می‌نویسم، می‌نوشتم، یعنی از شما انتقاد می‌کردم، آیا مرا به زندان می‌انداختید؟»
.
دنیای امروز، خیلی خالی از فالاچی است که این طور با سر برود توی شکم قداره‌بندهای مغرور و متعفّن.
.
بعد فالاچی یک مقدمه‌ای دارد برای کتاب «مصاحبه با تاریخ» که نشان می‌دهد همین‌ها هم  او را راضی نمی‌کرده. نوشته: «آه! چقدر خوب بود که یک نفر با یک ضبط صوت با عیسی مسیح مصاحبه‌ای می‌کرد برای ثبت صدا، ایده‌ها و حرفهایش. آه چقدر خوب بود اگر کسی سخنان ژاندارک را در محاکمه‌اش ضبط می‌کرد، قبل از اینکه او به بالای سکوی آتش برود ... زمانی که رویدادی در حال وقوع است یا ملاقاتی مهم در پیش دارم، حالت غصه و دلتنگی پیدا می‌کنم. می‌ترسم از این که به اندازه کافی چشم و گوش و مغز برای دیدن و شنیدن و فکر کردن نداشته باشم و مثل موریانه‌ای در چوب تاریخ رخنه نکرده باشم.»
.
باید گزارش‌هایش را از ویتنام بخوانی، گزارش‌اش از اعتراض‌های دانشجویی در مکزیک چند روزمانده به افتتاحیه بازی‌های المپیک، گزارش‌هایش از اوضاع زنان، نامه‌اش به کودکی که هرگز زاده نشد و البته کتاب‌اش از «یک مرد»؛ از پاناگولیس: از عشق‌اش.
.
دل‌آرام! اینها لابد دانسته بودند «راه به جايي نبرد هر که به اقدام رفت»، که «قدم از سر» کرده بودند.
.
الهی که «قدم از سر» نصیب باد
.
خداحافظ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر