.
*
مشغول امتحانات نهایی سوم راهنمایی بودیم که امام فوت کرد. خرداد سال 68 بود. بقیه امتحان ها با یکی دو هفته تاخیر برگزار شد و تمام ... شاگرد دوم شدم با سه صدم اختلاف با شاگرد اول؛ که شاگرد اول خواهرزاده خودم بود!
.
دو هفته ای شاید مانده بود به چهلم که سپاه ابهر اطلاعیه داد که دست اندرکار اعزام یک کاروان پیاده به مقصد تهران است از ابهر؛ 285 کیلومتری تهران، در استان زنجان. آن روزها رسم شده بود که از شهرها پیاده راه می افتادند سمت مرقد امام. من ثبت نام کردم. خانواده مخالفت جدیی نکرد. چهارده ساله بودم. راستش فکر نمی کردیم قرار است آن همه پیاده برویم که! ...
.
یک روز بعد از ظهر از سپاه ابهر راه افتادیم. یک هفته ای به چهلم مانده بود. همه لباس بسیجی به تن کرده بودیم. آن روزها چفیه این همه سیاسی و این همه سبک نشده بود. همه چفیه داشتیم. باتجربه ها می دانستند قرار است چقدر به درد بخورد. هفت ساعت راه رفتیم همان بعدازظهری. چقدر خسته رسیدیم به کارخانه "ابهر پلاست". هنوز هم وقتی ابهر را رد می کنم مدام دنبال تابلوی "ابهر پلاست" می گردم. نیمه شب شام خوردیم. من و همان خواهر زاده ی هم سن خودم، هادی، شاید جوان ترین اعضای کاروان بودیم ... صبح روز بعد بی صبحانه راه افتادیم. ده کیلومتر رفتیم و جایی کنار جاده نان و پنیر و خرمایی خوردیم و دوباره راه افتادیم.
.
یادم هست یک مرد تبریزی که از تبریز پیاده راه افتاده بود، به ما رسید و تا آخر با ما همراه شد. باز یادم هست، یک جانبازی به اسم "سید عابدین حسینی" از قروه ابهر که روی ویلچر در جلوی صف کنار جاده حرکت می کرد روز دوم، یا روز سوم، بر اثر تصادف با یک ماشین عبوری از دنیا رفت. تا روز آخر رد خونش روی آمبولانس همراه کاروان باقی مانده بود ... از برنامه که عقب می افتادیم، یک اتوبوس همراه، که از کارخانه مینوی خرمدره قرض گرفته بودند، و یک "کامیون"، می شدند وسیله و افراد را – آن چند صد نفر را – نوبت به نوبت به محل برنامه ریزی شده می رساندند.
.
روز دوم وقت ناهار رسیدیم جهاد تاکستان. من با خودم دفتر خاطرات برده بودم که همان شب اول فقط توانستم بنویسم. بعدها خستگی مجال نمی داد. الان هم توالی اتفاق ها درست یادم نیست ولی همان شب بود به نظرم که رسیدیم قزوین. رفتیم یک امامزاده تر و تمیز برای استقرار شبانه و شام. همان جایی که شهید بابایی را دفن کرده بودند.
.
فردایش از مسیر اتوبان نرفتیم سمت تهران، از جاده اشتهارد بردنمان، و تا ظهر رسیدیم به زیاران. به همان کارخانه گوشت زیاران. چقدر بزرگ بود و چقدر بوی بد بود در فضای این کشتارگاه. کلی گاو در صف مُردن بودند. من از شدت بوی بد جرات نمی کردم داخل شوم و بروم سالن ناهار خوری. همان طور چفیه جلوی بینی توی حیاط راه می رفتم. اما گفتند، داخل ساختمان این بو نیست. و نبود. به چند سالن سرک کشیدیم. چقدر بزرگ. یادم هست کف یک سالن پر ِ جگر بود! چقدر چنگگ از اینجا و آن جا آویزان بود.
.
بعد از ناهار حرکت کردیم و عصر رسیدیم آبیک. چه استقبالی مردم ازمان کردند. بعد رفتیم توی مسجدی که اشتباه نکنم اسمش "مسجد امام صادق" بود؛ برای استراحت و شام. یک گرمابه دار همسایه آن مسجد، همه را مهمان کرد و همه رفتیم دوش گرفتیم. تازه برق هم رفته بود و کورمال کور مال می رفتیم! ... ظهر روزی که شبش ما را بردند یک مرکز تربیت معلم در شهر ری، در امامزاده طاهر کرج بودیم. من و هادی و مجتبی و علی، که این دو همراه آخر هر دو بعدها معمّم شدند، رفته بودیم بالای درختی پشت امامزاده. همه تقریبا هم سن و سال. این درخت طوری بزرگ بود که شاخ و برگش رفته بود روی ریل پشت امامزاده و اگر قطار رد می شد از زیر این درخت رد می شد. سید علی تقلید صدا می کرد و می خواند! هر چه منتظر شدیم قطاری نیامد. تا آمدیم پایین یک قطار آمد و رد شد ... هر جا می رفتیم توی مسیر یک گروهی بودند که در و دیوار با خط خوش می نوشتند: "کاروان پیاده ابهر ...". حتی روی دیوار آن مرکز تربیت معلم هم نوشتند.
.
یک روز صبح بردنمان جماران که حاج احمدآقا سخنرانی کرد. اصلا باورم نمی شد آن حسینیه جماران آن همه کوچک بوده باشد. توی یکی از خیابان های منتهی به حسینیه جماران یک پاترول ایستاده بود که کتاب "رنجنامه" حاج احمد آقا را می فروخت؛ همان کتابی که علیه آیت الله منتظری بود. بعد بردن مان دفتر ریاست جمهوری پای صحبت های رهبری. جالب است، همان روزها کاروان پیاده بندرعباس هم رسیده بود. یک حال و روزی داشتند که حال روز ما، با آن صورت های سوخته و کفش های دریده در برابر صورت و کفش های آن ها سالم و نو بود! یادم هست یکی از بچه های بندرعباس کفشش را با طناب به پایش بسته بود. من جثه ام آن قدر کوچک بود که به زحمت رهبری را می دیدم. اصلا متوجه نشدم چه حرف هایی گفته شد. شب تا رسیدیم از شدت خستگی شام نخورده خوابم برد. صبح فهمیدم به ملت شام مسموم داده اند و عجب حکایت هایی بود از صف های دستشویی! کسی که از دستشویی خارج می شده مستقیم و دوباره می رفته ته صف و کسی یکی یکی به همه قرص می داده ورودی مستراح ها! ...
.
یک شب هم در خود بهشت زهرا بودیم. روزی سی و نهم فوت امام هم رفتیم مرقد امام. فقط به ما راه دادند تا وارد شویم. داشتند مرقد را برای مراسم چهلم آماده می کردند. روز چهلم ما که از جایمان تکان نخوردیم. اتوبوس های برگشت حوالی غروب رسیدند. توی اتوبوس خوابم گرفت. چهار ساعت بعد که بیدار شدم، رسیده بودیم ابهر ... به خانه که رسیدم، دیدم مادر دم در، نگران ایستاده. مرا کشید توی حیاط خانه، کاری که هیچ گاه نکرده بود و نکرد، پیشانی و رویم را بوسید. گفت زود برو خانه خواهر، خودت خبر سلامتی ات را بده ... بعدتر فهمیدیم خبر کشته شدن آن جانباز خیلی نگران کرده بود خانواده را، زودتر از موعد برگشتن بعضی همراهان هم
.
یک روز بعد از ظهر از سپاه ابهر راه افتادیم. یک هفته ای به چهلم مانده بود. همه لباس بسیجی به تن کرده بودیم. آن روزها چفیه این همه سیاسی و این همه سبک نشده بود. همه چفیه داشتیم. باتجربه ها می دانستند قرار است چقدر به درد بخورد. هفت ساعت راه رفتیم همان بعدازظهری. چقدر خسته رسیدیم به کارخانه "ابهر پلاست". هنوز هم وقتی ابهر را رد می کنم مدام دنبال تابلوی "ابهر پلاست" می گردم. نیمه شب شام خوردیم. من و همان خواهر زاده ی هم سن خودم، هادی، شاید جوان ترین اعضای کاروان بودیم ... صبح روز بعد بی صبحانه راه افتادیم. ده کیلومتر رفتیم و جایی کنار جاده نان و پنیر و خرمایی خوردیم و دوباره راه افتادیم.
.
یادم هست یک مرد تبریزی که از تبریز پیاده راه افتاده بود، به ما رسید و تا آخر با ما همراه شد. باز یادم هست، یک جانبازی به اسم "سید عابدین حسینی" از قروه ابهر که روی ویلچر در جلوی صف کنار جاده حرکت می کرد روز دوم، یا روز سوم، بر اثر تصادف با یک ماشین عبوری از دنیا رفت. تا روز آخر رد خونش روی آمبولانس همراه کاروان باقی مانده بود ... از برنامه که عقب می افتادیم، یک اتوبوس همراه، که از کارخانه مینوی خرمدره قرض گرفته بودند، و یک "کامیون"، می شدند وسیله و افراد را – آن چند صد نفر را – نوبت به نوبت به محل برنامه ریزی شده می رساندند.
.
روز دوم وقت ناهار رسیدیم جهاد تاکستان. من با خودم دفتر خاطرات برده بودم که همان شب اول فقط توانستم بنویسم. بعدها خستگی مجال نمی داد. الان هم توالی اتفاق ها درست یادم نیست ولی همان شب بود به نظرم که رسیدیم قزوین. رفتیم یک امامزاده تر و تمیز برای استقرار شبانه و شام. همان جایی که شهید بابایی را دفن کرده بودند.
.
فردایش از مسیر اتوبان نرفتیم سمت تهران، از جاده اشتهارد بردنمان، و تا ظهر رسیدیم به زیاران. به همان کارخانه گوشت زیاران. چقدر بزرگ بود و چقدر بوی بد بود در فضای این کشتارگاه. کلی گاو در صف مُردن بودند. من از شدت بوی بد جرات نمی کردم داخل شوم و بروم سالن ناهار خوری. همان طور چفیه جلوی بینی توی حیاط راه می رفتم. اما گفتند، داخل ساختمان این بو نیست. و نبود. به چند سالن سرک کشیدیم. چقدر بزرگ. یادم هست کف یک سالن پر ِ جگر بود! چقدر چنگگ از اینجا و آن جا آویزان بود.
.
بعد از ناهار حرکت کردیم و عصر رسیدیم آبیک. چه استقبالی مردم ازمان کردند. بعد رفتیم توی مسجدی که اشتباه نکنم اسمش "مسجد امام صادق" بود؛ برای استراحت و شام. یک گرمابه دار همسایه آن مسجد، همه را مهمان کرد و همه رفتیم دوش گرفتیم. تازه برق هم رفته بود و کورمال کور مال می رفتیم! ... ظهر روزی که شبش ما را بردند یک مرکز تربیت معلم در شهر ری، در امامزاده طاهر کرج بودیم. من و هادی و مجتبی و علی، که این دو همراه آخر هر دو بعدها معمّم شدند، رفته بودیم بالای درختی پشت امامزاده. همه تقریبا هم سن و سال. این درخت طوری بزرگ بود که شاخ و برگش رفته بود روی ریل پشت امامزاده و اگر قطار رد می شد از زیر این درخت رد می شد. سید علی تقلید صدا می کرد و می خواند! هر چه منتظر شدیم قطاری نیامد. تا آمدیم پایین یک قطار آمد و رد شد ... هر جا می رفتیم توی مسیر یک گروهی بودند که در و دیوار با خط خوش می نوشتند: "کاروان پیاده ابهر ...". حتی روی دیوار آن مرکز تربیت معلم هم نوشتند.
.
یک روز صبح بردنمان جماران که حاج احمدآقا سخنرانی کرد. اصلا باورم نمی شد آن حسینیه جماران آن همه کوچک بوده باشد. توی یکی از خیابان های منتهی به حسینیه جماران یک پاترول ایستاده بود که کتاب "رنجنامه" حاج احمد آقا را می فروخت؛ همان کتابی که علیه آیت الله منتظری بود. بعد بردن مان دفتر ریاست جمهوری پای صحبت های رهبری. جالب است، همان روزها کاروان پیاده بندرعباس هم رسیده بود. یک حال و روزی داشتند که حال روز ما، با آن صورت های سوخته و کفش های دریده در برابر صورت و کفش های آن ها سالم و نو بود! یادم هست یکی از بچه های بندرعباس کفشش را با طناب به پایش بسته بود. من جثه ام آن قدر کوچک بود که به زحمت رهبری را می دیدم. اصلا متوجه نشدم چه حرف هایی گفته شد. شب تا رسیدیم از شدت خستگی شام نخورده خوابم برد. صبح فهمیدم به ملت شام مسموم داده اند و عجب حکایت هایی بود از صف های دستشویی! کسی که از دستشویی خارج می شده مستقیم و دوباره می رفته ته صف و کسی یکی یکی به همه قرص می داده ورودی مستراح ها! ...
.
یک شب هم در خود بهشت زهرا بودیم. روزی سی و نهم فوت امام هم رفتیم مرقد امام. فقط به ما راه دادند تا وارد شویم. داشتند مرقد را برای مراسم چهلم آماده می کردند. روز چهلم ما که از جایمان تکان نخوردیم. اتوبوس های برگشت حوالی غروب رسیدند. توی اتوبوس خوابم گرفت. چهار ساعت بعد که بیدار شدم، رسیده بودیم ابهر ... به خانه که رسیدم، دیدم مادر دم در، نگران ایستاده. مرا کشید توی حیاط خانه، کاری که هیچ گاه نکرده بود و نکرد، پیشانی و رویم را بوسید. گفت زود برو خانه خواهر، خودت خبر سلامتی ات را بده ... بعدتر فهمیدیم خبر کشته شدن آن جانباز خیلی نگران کرده بود خانواده را، زودتر از موعد برگشتن بعضی همراهان هم
.
*
توی کشتارگاه زیاران یک آبدارچی پیر بود که ما چند نفری را برد توی اتاق کارش. زردآلو ریخته بود توی ظرف پر آبی برای شستن. چقدر خوشمزه بود. چقدر در آن گرمای تابستان چسبید. حالا زیاران تعطیل است؛ خیلی چیزهای دیگر تعطیل شده در این مملکت، در این مرام ما، حالا سال ها می شود
.
.
1-کلا دوستت دارم فکر کنم به خاطر قلم صمیمیته مثلا این قسمت رو خیلی جالب گفتی
پاسخحذفشب تا رسیدیم از شدت خستگی شام نخورده خوابم برد. صبح فهمیدم به ملت شام مسموم داده اند و عجب حکایت هایی بود از صف های دستشویی! کسی که از دستشویی خارج می شده مستقیم و دوباره می رفته ته صف و کسی یکی یکی به همه قرص می داده ورودی مستراح ها! ...
2- منم یه خواهرزاده همسن خودم دارم ولی اینقدر بیمعرفتن که اصلا فکر کردن به اون ها برام لذت بخش نیست و هیچ وقت هم به کسی نمیگم که همچین خواهرزاده ای دارم
3-
3- رو بعدا میگم
پاسخحذفهادی جان! لطفت مستدام ... منتظر سومیش هستم :)
پاسخحذف