گلستان سعدی. حکایت 36: دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.
به دست، آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به تایی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
*
امروز هر جا می روی سخن از سهمیه و یارانه و سوخت و صف و ثبت نام و "چه خورم صیف و چه پوشم شتا"ست ... شکم همچنان خیره است و پشت به خدمت دو تا ... و عمر ارزان مایه تر از همیشه
*
این شعر را از کتاب های درسی حذف نکرده اند؟ کسی خبر دارد؟
و انسان ارزانتر از همه
پاسخحذفواسه کلاس سوم بود این درس؟
پاسخحذفسوم بود به نظرم
پاسخحذف