حامد فرح بخش، دبیر سرویس حوادث روزنامه همشهری و سردبیر مجله "سرنخ"، در شماره آذر 89 مجله (کتاب) همشهری داستان (داستان همشهری)، نُه خاطره خود را، زیر عنوان "خون بازی"، به دست چاپ سپرده که خواندنش را توصیه می کنم؛ خاطراتی که فقط به کار نقل و سرگرمی نمی آید؛ خوب دست چین شده اند. از درگیری های ذهنی اش می نویسد وقتی که یک قاچاقچی سوخت به او می گوید: "این همه راه آمده ای که با من صحبت کنی؟ چه شغل مزخرفی!". از گیر دادن شاکیان یک کلاهبردار به او، از تماس های تلفنی زنی زیر تیغ از زندان با دفتر روزنامه در روزهای سه شنبه؛ روز قبل از اجرای حکم های اعدام، از شهلا جاهد، از مردم محروم بلوچستان و از اشک ریختن در دادگاه یک جانی ... بخشی از دو خاطره را در ادامه بخوانید
***
... بعد از ظهر روزی که مطلب چاپ شد، شهلا (جاهد) به روزنامه زنگ زد، بعد از احوالپرسی گرم با بچه های گروه، خواست با من صحبت کند، فکر کردم می خواهد درباره پرونده اش صحبت کند و ببیند آیا اطلاعات بیشتری از آنچه نوشته ایم داریم یا نه، اما درباره تنها چیزی که صحبت نکرد همین ها بود. تنها دلیلش برای زنگ زدن این بود: هرگز عکس او را در حال گریه چاپ نکنیم. می گفت: "حتی اگر پای چوبه دار هم رفتم، لطفا دیگر این عکس را کار نکنید. نمی خواهم خانواده ام مرا در حال گریه کردن ببینند، من گناه کرده ام اما آنها دلشان می سوزد" / ... توجه کنید که این خاطره قبل از اعدام شهلا جاهد چاپ شده
*
... وقتی که باد زوزه می کشد و ذرات شن دائم به شیشه ماشین می خورند و جاده به سرعت محو می شود، بیابان خیلی وحشتناک است. تنها چیزی که نشانی از آدمیزاد داشت، میله هایی بود که با فاصله های خیلی کم، مثلا هر چند صد متر یا چند کیلومتر در کنار جاده، از زمین بیرون زده بود و روی آن پرچم ایران به چشم می خورد ... بعد راه افتادیم سمت زابل، در مسیر باز هم کاروان های قاچاق و میله های کنار جاده جلوی چشمم را گرفته بودند. از راننده پرسیدم این میله ها که پرچم ایران روی آنهاست چرا کنار جاده نصب شده اند؟ برای آن که راه را گم نکنیم؟ جواب راننده دردناک بود: "جای هر کدام از این میله ها، مرد یک خانواده مُرده است. بنزین مثل بمب است، منفجر که بشود همه چیز را پودر می کند، هر جایی که این میله ها را می بینی جایی است که یک ماشین قاچاق منفجر شده است یا آن که هنگام فرار چپ کرده و آتش گرفته و راننده و بقیه سوخته اند. بعد چون جسدی بر جا نمی ماند خانواده اش در آنجا میله ای گذاشته اند به احترام او و پرچمی هم نصب کرده اند به احترام وطن. دلم گرفت. فکر کردم این مردم مرزنشین چقدر ایران را دوست دارند، از شدن فقر دست به قاچاق می زدند اما خاک ایران برایشان این قدر دوست داشتنی است که پرچمش را بر سر خاک عزیزانشان می گذارند".
***
امروز زنگ زدم دفتر روزنامه همشهری ... انگار که بخواهم حامد فرح بخش بشود هم صحبت لحظه های سربی ام؛ حتی برای کمتر از دو دقیقه! نمی دانم چرا این طوری شده بودم و دوست داشتم صدایش را بشنوم ... جایی از خاطراتش، به سفرش به بندرعباس اشاره کرده و نوشته بود: " ... در تمام آن روز و روزهای بعدی که به خاطر نبود پرواز به تهران مجبور شدم در بندرعباس تک و تنها سر کنم ...". بهش گفتم که بعد از این در بندرعباس احساس تنهایی نکند که گفت همین دو هفته قبل به دعوت دوستان خانه مطبوعات بندرعباس بوده
خون دلها خورده ایم
پاسخحذفواقيتهايي كه حالا حالاها ادامه دارد ...
پاسخحذف