محمدرضا جان!
امروز ایمان آوردم که تو نفس مطمئنهای! نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم! آنقدر آرام و مطمئن بودی که انگار کوچکترین غمی از آن همه پردهدری بر دلت ننشسته بود. همه چیز در نظرت لهو و لعبی بیمقدار و پست بود. عوض اینکه سرت را به زیر بیندازی و خودخوری کنی، هر گوشه را با همان نگاه چموش و سبزت گشتی و دوربینهای خبرنگاران را یافتی و درست توی دریچه خیره خیره نگاه کردی و با لبخندت با ما حرف زدی. درست وقتی چک چک فلاش دوربینها را دیدی، از همان اتاقی که امروز، محل حضور نیکترین مردان این سرزمین بود، به من و ما خندیدی و گفتی حال من هنوز خوب است و شجاعانه ایستادهام. نه فقط نگاه تو که نگاه همه آن خوبان و مومن و روزهداردربند با ما حرف زد. نگاه آرام تو، نگاه نگران رمضانزاده، نگاه دردآور اما هوشیار نبوی، نگاه جسورانه تاجزاده، نگاه پر از سوال و حسرت قوچانی و شهاب، نگاه همیشه خندان امینزاده و بهتی عمیق در نگاه سعید شریعتی عزیز که داشت لحظه لحظه آن بیدادگاه را قصیدهای میکرد در ذهن بلندش و بیش از هر چیز نگاه بیکران سعید حجاریان نازنین همه نگاهها با ما حرف زد، حرف زد و حرف زد.
*
متن کامل نوشته همسر محمدرضا جلایی پور را اینجا بخوانید ... خودمانیم؛ چقدر بازار دلهای شکسته داغ است؛ عرش خدایی آرام ندارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر