۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

اردوی نمایشگاه کتاب


اردیبهشت سال 72 مرتضی و من، همزمان با برگزاری نمایشگاه کتاب در تهران پیگیر مجوز اعزام جمعی از دانش آموزان دبیرستان امیرکبیر به تهران شدیم. دبیر دینی دبیرستان، قربانی، را مامور همراهی کردند و یک مینی بوس بنز آبی هم در اختیارمان گذاشتند. آقای قربانی هم یکی از سربازان وظیفه سپاه را همراه آورد که بعد از هفت سال همین سرباز وظیفه در دور گردون شد برادر همسرِ من! ... در این اردو سید اویس، سید هادی، جواد، مجتبی، احمد، مرتضی، محسن، سید ناصر، سعید و چند نفر دیگر حضور داشتند. اول رفتیم نمایشگاه کتاب و بعد هم مرقد امام و سر آخر؛ قم. از این اردو عکس های خیلی خوبی گرفتیم که شاید یکی از جذاب ترن هایش عکس بالا باشد! کیفیت بد عکسی که بالا می بینید البته بر می گردد به این که من با موبایل زیر نور لامپ از اصلِ عکس، عکس گرفته ام ... تصویر مربوط می شود به وقتی که حین حرکت داشتیم غذای نیم چاشت مان را که اگر اشتباه نکنم، تخم مرغ آب پز بود، می خوردیم. سه نفر عقبی روی آخرین ردیف صندلی های مینی بوس نشسته اند. سید اویس در حالی مظلومانه مورد تهاجم قرار گرفته که احمد و جواد و سید هادی دارند به زور نمک در دهانش می ریزند! من این عکس را گرفتم و فکر کنم حالا هر کداممان یکی را داشته باشیم ... احمد حالا حسابدار و "بیزینس مَن" کارکشته ای شده، به قول جواد از لقمه ای که در دست دارد می شد آینده اش را پیش بینی کرد!، جواد مدیر کل محیط زیست است، سید هادی دکترای برق دارد و عضو هیأت علمی دانشگاه و مظلومِ این عکس، سید اویس، هم دکترای عمران دارد و در دانشگاه تدریس می کند! /ا
*
جواد اوایل هفته برای ماموریت آمده بود بندر. به گمانم از آخرین باری که بیشتر از نیم ساعت با هم نشستیم و حرف زدیم چیزی حدود دوازده سال می گذشت. تجدید دیدار خوبی بود که به تجدید خاطرات منجر شد. گشتی هم با هم توی بندر شهید رجایی زدیم و بالای جرثقیل های مرتفع کانتینری هم رفتیم؛ روز خوبی بود روز تجدید دیدار و خاطره ها ... /ا

۴ نظر:

  1. جناب معيني سلام و خسته نباشيد
    اين جواد كه تصويرش را در وبلاگ به منصه ظهور گذاشته اي از رفقاي دانشگاه ما بود. به نظرم اگه پريزيدنت بوش قبلاً اونو ديده بود در نامگذاري هاي مربوط به محور شرارت تجديدنظر مي كرد
    با احترام
    فتح زاده
    http://www.yazduni.ac.ir/am/fathzadeh.htm

    پاسخحذف
  2. دمتان گرم این قدر دویدید و رفتید سر قبر امام و دعا خواندید تا همه اتان را به دانشگاه بردند. حالا نمی دانم در سرکوب هم دخالت داشته اید یا نه اما مزد سر قبر امام رفتنتان را گرفته اید. به خانه خرابی هزاران هزار گل های سر سبد آن کشور که در خاک جهل امام اتان زنده بگور شدند. چقدر هم با لذت نوشته ایی. تفو بر تو ای چرخ گردون تفو!

    پاسخحذف
  3. آقا یا علیا مخدره ناشناس! دم خودت هم جیز ... امیدورام تو هم از عقده دانشگاه رفتن به زودی رها شوی؛ علمی کاربردی برو یا حتی فراگیر پیام نور اگه توی آکسفورد علی کردان هم پارتی داری شاید بشه کاری کرد؛ آن وقت مجبور نیستی آسمان ریسمان کنی که چند خط فحش پشت سر هم ردیف کنی و چیزهای نامربوط و الباقی عقده ها را این جا خالی کنی ... به هر صورت حضور یک لیوان آب خنک در مجاورت شما برای تفوهای زیادی که سر دلتان سنگینی می کند ضروری است ... خدا به همه ما عقده های خوب بدهد

    پاسخحذف