۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

انگل ها و موریانه ها


نفر اول: از دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی می شناختمش؛ هم خودش را هم خانواده اش را. مثل مورچه زندگی می کردند؛ همه چیز در خدمت پر کردن انبار برای زمستان! اهل درس خواندن درست و حسابی هم نبود. معلم جماعت را اما می توانست به راحتی مسخره کند و وقت تنبیه زار بزند و اشک بریزد که او کاره ای نبوده! نماز نمی خواند، روزه نمی گرفت، اصلا نمی دانست مرجع تقلید یعنی چه؛ یک بار می گفت: ما از خودمان تقلید می کنیم! اما وقتی با دختر یک آخوند که قاضی دادگستری بود ازدواج کرد، ورق برگشت. چند ماهی نگذشته بود که ناگهان شد رییس اداره گزینش دانشگاه ... ! رییس جایی که تشخیص می دهند چه کسی لیاقت درس خواندن و درس دادن در این نظام مقدس را دارد . سه رییس دانشگاه آمده اند و رفته اند ولی او هنوز سرجای خودش باقیست
*
نفر دوم: خودش را اولین بار وقتی دیدم که رییس دفتر بخشدارِ مشارکتی ... بود. بعدها با خودش و همسرش در جایی دیگر همکار شدم. یک بار خبر رسید میز و صندلی های کتابخانه تحت نظر همسرش را در روستایشان به عاریه داده اند به یک عروسی! بعدتر خبر رسید سیم تلفن کتابخانه را کشیده اند برده اند خانه شخصی شان! ... چند هفته قبل خبر دار شدم، شده معاون امور مالی و اداری اداره ... !
*
فکر می کنید یک نظام چطوری از درون می پوسد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر