۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

فرشتگان فراموش شده


ابوالفضل پاکداد و جمال صرفی را، از بین دوستان برادرم، بهنام، که شهید شدند، جور دیگری شناخته و دوست داشته ام و جالب این که همه خاطره من از آن ها به یکی – دو تصویر تار و دور ختم می شود. نمی دانم این "جور دیگر" را چه بنامم؛ شاید یک حس غریب!
*
آخرین باری که ابوالفضل پاکداد را دیدم، وقتی بود که شش- هفت سال بیشتر نداشتم، دستم در دست مرحوم پدر بود، مرحوم مادر و رحیم، برادر کوچکترم، هم بودند. روبروی بانک ملت، جنب داروخانه دایی، بود. زود به مادر گفتم: "دوست دادا بود، دیدی؟". چهره فوق العاده دوست داشتنیی داشت. چند هفته بعد بهنام غمگین و شکسته آمد که "ابوالفضل شهید شد". فروردین سال 61 بود؛ وقتی پاکداد هنوز بیست و یک ساله بود، چند روزی پیکرش در میدان نبرد باقی ماند. سال ها بعد در دوران دانشگاه، همه عکس های شهدای زنجان را در نمایشگاهی به هم زدم تا چند عکس از روزهای زندگی ابوالفضل پاکداد را پیدا کنم؛ پیدا کردم و خریدم و هنوز هم دارم شان. جایی خواندم که اصلا اهل رییس و فرمانده شدن نبوده؛ او عافیت خانه و سایه را به مشقت جنگ و جبهه فروخته بود و چون بسیاری، در همان "سال های صداقت و ایمان فرزندان پاک میهن" راهی آسمان شد ...
*
جمال صرفی را اما قدری بیشتر به خاطر دارم. من و رحیم را روبروی خود می نشاند و می گفت و می خندیدیم. نخود و کشمش را پرت می کرد بالا و دهانش را باز می کرد و در هوا می گرفتشان! ... احترام خاصی برای مادربزرگ قائل بود. مرحوم مادر همیشه از او به خاطر این رفتارش به نیکی یاد می کرد. ضد انقلاب سر او را در سر دشت برید و من در عوالم کودکی چقدر غصه خوردم برای آن تنی که سر نداشت و نبود که دیگر نخود و کشمش را در هوا شکار کند و ما بخندیم و تشویقش کنیم. او هم مثل ابوالفضل پاکداد در همان "سال های صداقت و ایمانِ فرزندان پاک میهن" راهی آسمان شد؛ وقتی هنوز خون از بالشان می چکید ... کوچه شهید جمال صرفی، اگر که اشتباه نکنم، باید حوالی مهدیه زنجان باشد. عکسی که سر مزارش گذاشته اند، داغت را تازه می کند؛ چشمانی پر از انرژی و خوبی ...
*
در این یک هفته ای که ماجرایِ بدِ دانشگاه زنجان، زنجان را به صدر اخبار ایران پرتاب کرده، مدام یاد فرشته هایی از جنس ابوالفضل پاکداد و جمال صرفی می افتم؛ و خیلی های دیگر؛ شاید خیلی ها حتی ندانند که غواصان زنجانی زبانزد مردان جنگ بودند ... و آغاز دوزخ مگر کجاست؟ جز ابتدای فراموشی نام و سیرت فرشته ها زیر خروارها خبر بد ...

۴ نظر: