اتفاق می افتاد که مادر، دورتر، آن سوی اتاق نشسته، از قورت دادن سخت آب دهانم می فهمید گلو دردم دارد شروع می شود. با دستان سفید و کوچک و همیشه مهربانش پماد ویکس می مالید به گلویم و بعد با یکی از آن روسری هایش گلویم را می بست ... دیشب که پماد ویکس می مالیدم به گلویم و با شالگردنی که پدر هدیه کرده بود، گلویم را می بستم، یاد مِهر مادر افتادم، یاد بخشندگی پدر و باز دلم گرفت، دلم تنگ شد ... /ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر