۱۳۸۶ بهمن ۲, سه‌شنبه

گلو درد

اتفاق می افتاد که مادر، دورتر، آن سوی اتاق نشسته، از قورت دادن سخت آب دهانم می فهمید گلو دردم دارد شروع می شود. با دستان سفید و کوچک و همیشه مهربانش پماد ویکس می مالید به گلویم و بعد با یکی از آن روسری هایش گلویم را می بست ... دیشب که پماد ویکس می مالیدم به گلویم و با شالگردنی که پدر هدیه کرده بود، گلویم را می بستم، یاد مِهر مادر افتادم، یاد بخشندگی پدر و باز دلم گرفت، دلم تنگ شد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر