۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه

دبیرستان ما (1) - دبیرستان امیرکبیر زنجان


چهار راه امیر کبیر زنجان: جایی که تا پانزده سال پیش خیلی ها معتقد بودند مرز بین شهر زنجان و روستای زنجان است - حالا این مرز به نفع روستای زنجان خیلی تغییر کرده البته! ضلع جنوب غربی این چهار راه، از یک در نه چندان بزرگ و نه چندان زیبای آهنی که رد شوی روبرویت حیاط نه زیاد بزرگی خودش را نشان می دهد که با یک شیب ملایم تو را به سوی خود می خواند. اینجا دبیرستان امیرکبیر زنجان است. دبیرستانی که گفته می شد به دستور دکتر مصدق ساخت آن آغاز شده بود ... یک عکس از تابلوی اسقاطی این دبیرستان در وبلاگ رامین عزیز عینهو توپ مرا شوت کرد به سال های دبیرستان: از سال شصت و هشت تا هفتاد و دو! سالهای پر از خاطره، پر از حرف.
*
با معدل خوبی وارد دبیرستان شدم. اشتباه اگر نکنم: 24/18. آن موقع دبیرستان امیرکبیر زنجان خوشنام ترین و بهترین دبیرستان زنجان بود و خانواده چنین تشخیص داد که به رغم دوری، دبیرستان امیر کبیر بهتر است. در همسایگی مان، آن سوی خیابان صفا، چهار سال تمام از جلوی دبیرستان شریعتی رد می شدیم و می رفیتم به دبیرستان دورتر و به زعم خودمان بهتر که البته آن دوره چنین هم بود. مدیر مدرسه ما آقای سعید شرفی بود. دبیرستان چیزی حدود بیست کلاس درس داشت با دو شیفت. شیفت صبح کلاس سومی ها و چهارمی ها، شیفت بعداز ظهر کلاس اولی ها و کلاس دومی ها. بر اساس حروف الفبا کلاس بندی کردند و من رفتم اول تجربی – ریاضیِ هفت و هادی، خواهر زاده هم سن خودم، کلاس اولِ سه. بعد یک پارتی بازی اتفاق افتاد و هر دو شدیم هم کلاسی در کلاس اولِ هفت! آقای جواد بیگلری که معاون مدیر بود و در مدرسه دیگری همکار برادرم، بهنام، هوای ما را داشت. با هادی هم نیمکت شدم. کامبیز کیانی هم آمد و سه نفری تا آخر سال هم تخت بودیم. هادی حالا دکترای برق دارد و در دانشگاه تدریس می کند. پدر کامبیز مدیر یک مدرسه راهنمایی در زنجان بود. او پسری آرام و کمی خجالتی بود که مدتی هم به اجبار مبصر شد. جز شاگرد زرنگ های کلاس بود. کامبیز سال آخر دبیرستان تغییر رشته داد و رفت تجربی خواند و پزشکی زنجان قبول شد. بعد در آزمون دوره تخصصی شرکت کرد و در رشته ارتوپدی قبول شد ... همکلاسی دیگرمان سعید بود که پدرش همان سال اول دبیر جبرمان شد. دبیری قوی با قیافه ای اخمو. پسرش شاگرد اول کلاس بود و البته مغرور. او هم پزشکی خواند و بعدها شنیدم که در تهران آموزشگاه کنکور زده ... کلاس ما آشکارا دو طیف داشت. طیفی که مثل ما از راه دورتر و از نیمه شرقی زنجان می آمدند به اعتبار نام دبیرستان و طیف دیگری که نزدیکترین انتخابشان همان دبیرستان امیرکبیر بود ... اقبال امیرمقدم – هندسه و ریاضیات جدید، دویرانی – زبان، ملکی – شیمی، غلامی – فیزیک و مرحوم سقطچی – ادبیات تدریس می کردند. با جاوید منیری - که معماری خواند، جواد موسوی - که مهندسی کشاورزی خواند، حمید معماریان، علیرضا شغلی، پدرام ملایی - که هر سه مهندسی عمران خواندند مثل خودم، علیرضا سلمان مهاجر - که مهندسی مواد خواند، بهزاد شفقتیان - که مهندسی نساجی خواند، مهدی ماهی -که بهترین فوتبالیست کلاس بود و نجفی و جعفری - که ناشنوا بودند، همکلاس بودم... ادامه دارد

۶ نظر:

  1. خواندن نوشته های شما هم مرا شوت می کند به بیست و دو سال پیش زمانی که دبستان درس می خواندم در شهری کوچک و باصفا و پر از درختهای بلند کوچه ای بود که ما به آن "کوچه مدرسه" می گفتیم اول کوچه دو دبستان بعد یک مدرسه راهنمایی و بعد یک دبیرستان برایب رفتن به دبستان من از جلوی سه دبستان دیگر عبور می کردم تا به اولین مدرسه که دبستان ما بود برسم همیشه تو خیالم تصور می کردم روزی را که به مدرسه راهنمایی و بعد دبیرستان آن کوچه مدرسه پا می گذاشتم و....اما تقدیر چیز دیگری خواست و حتی دبستان را هم نیمه در آن شهر بودم شهری که زادگاه و دیارم بود الان که دارم می نویسم اشک و درد همه وجودم را گرفته چون اگر کوچ نمی کردیم شاید الان خیلی بدبختیها که گریبان مرا گرفته ...راضیم به رضای خدا ...هر بار که به آنجا می روم و کوچه مدرسه را می بینم همه آن رویاها از جلوی چشمم عبور می کنند چه زمستانهای زیبایی داشتیم و چه بهاری زیباتر اما از وقتی به اینجا آمدیدم هرچه بود تابستان که نه جهنم بود ........من حتی نمی دانم دوستانی که چند سال دبستان با هم بودیم الان کجایند و چه کار می کنند هیچ کدامشان را فراموش نکردم حتی تمامی بچه های کلاس را با همان ترتیب و شکل و لباس که به مدرسه می آمدند به یاد دارم

    پاسخحذف
  2. امروز باید یک جایزه به من بدهید تقریبا تمامی نوشته های این صفحه را که پیش رویم بود خواندم ...این جمله تقدیم به شما به پاس چیزهایی که یاد گرفتم : چه لحظه ی زیباییست هنگامی که یک سرباز از انجام یک جنایت سر باز می زند .
    [اشاره به مطلب سربازها]

    پاسخحذف
  3. سلام محمد عزیز نمیدونم که این خاطرات گذشته چیه که هر از گاه آدم رو حسابی درگیر خودش میکنه ...در ضمن لینک مطلب پایین یعنی دیگ دات کام هم خیلی جالب بود . به سایت بالاترین هم همیشه سری میزنم ولی راستش رو بخوای بلاگ دوستانم رو فقط میخونم چون وقت زیادی برای خوندن بلاگهای دیگه برام نمیمونه . راستی مهشاد خوشگله چطوره ؟ اگر هر چند وقت یکبار ازش خبری ندی دلم براش تنگ میشه . از قول من ببوسش خیلی . شب و روزتون در کنار هم خوش . سبز باشی .

    پاسخحذف
  4. خدا بیامرزه آقای شرفی رو. مرد خوبی بود. این رفیق های تو اکثرا تو راهنمایی با من همکلاس بودن. من تو شریعتی خوندم

    پاسخحذف
  5. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  6. منم اونجا خوندم. اما سالها بعد شما زمان شما امیر کبیر بی نظیر بود ! راستی شاگرد ابوی ما بودید ؟ سالک ورزش !

    پاسخحذف