۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه

گل هایی که دیگر آب شان نخواهی داد

خواهر مهربانم
با آن که می دانم حالا دیگر سرت نه درد می کند و نه گیج می رود، از جای زخم تیغ جراحی خون نمی آید، تنت محتاج ناز طبیبان نیست و معطل نمی شوی زیر این دستگاه و آن دستگاه، روی تخت سخت بیمارستان نیستی و سوزن سرم را به دستت نزده اند ... با همه این ها دلم سخت تنگ است برایت. با خودم می گویم کاش می توانستم دست ببرم به همه ساعت های عالم و همه عقربه ها را تا می توانم عقب ببرم ... آن گاه می نشستیم و از سفری که قرار بود اسفندماه پیش ما بیایید صحبت می کردیم ... خودت خواسته بودی عکس های جدید مهشاد را برایت بفرستم. چرا نماندی پس؟ ... خودمانیم چه کسی در همه این سال ها فکر می کرد آخرین دیدار من و تو در اتاق بیمارستان شهدای تجریش خواهد بود؟ در آن دیدار آخر آن قدر دلم می خواست سریع با مهشاد پیشت برسم که نمی دانم مهشاد بغل و بدو پله های آن شش طبقه را چطور بالا آمدم. قلبم داشت از جایش کنده می شد... همه چیز ناگهان شروع شد و ... چه زود دیر شد... صدای شکستن دلمان در دوری مادر هنوز به گوش می رسید که این بار تو رفتی ... دلم برای گل هایی که آبشان می دادی تنگ خواهد شد، برای خانه ای که زیر دستت برق می زد دلم تنگ خواهد شد. خواهرم! جایت خالیست ... دیگر سجاده نمازت را در غروب تابستان های دل انگیز صایین قلعه، روی ایوان خانه نخواهی گشود به انتظار اذان مغرب ... /ا

*
مادر روزهای آخر گفته بود که خواهر از همه زودتر پیش او خواهد رفت ... یادم هست وقتی مادر رفت، خواهر گریه می کرد و می گفت: تنها دلخوشی ام این است که گفته ای زودتر از همه پیشت خواهم آمد ... هیچکدام نمی دانیم چرا مادر چنان گفت و چرا چنین شد... / ا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر