۱۳۸۵ مرداد ۱, یکشنبه

خلاصه ای از گذشته


بعضی وقت ها جایی یا چیزی به خودی خود تبدیل می شود به خلاصه ای از گذشته . مثل جایی که در این عکس می بینید ... / ا
*
خانه پدری دو باغچه بزرگ دارد. مرز این دو باغچه راهی است که حیاط خانه را با دری قهوه ای رنگ به حیاط دیگر خانه می رساند. بیست و یک سال قبل که به این خانه اسباب کشی کردیم این دو باغچه نبودند. روزی پدر آمد و طرحی ریخت برای این دو باغچه و حیاط و آن راهرو بین دو باغچه متولد شد. اگر از پشت پنجره اتاق نشیمنی که نشیمن بودنش را هم مادر مرحوم انتخاب کرد، رو به بیرون نگاه کنی یک باغچه سمت راست قرار می گیرد ، یک باغچه سمت چپ. بعد از کاشتن درخت در این دو باغچه بعضی درخت ها در طول سال های بعد خشک شدند و البته درخت های تازه جای خالی آن ها را پر کردند. در آن راهرو که قدم می گذاشتی سمت چپ اول یک درخت گیلاس بود. بار خوبی می آورد. یکبار مریض شد. پدر هرسش کرد. حالش خوب شد و یک سال دیگر گیلاس هایش را خوردیم. ولی این درخت هوای ماندن نداشت. بالاخره خشک شد.
درخت گیلاس دومی هنوز اما بار می دهد. جای آن گیلاس خشک شده درخت فندق نشست که حالا کسی برای خودش شده: سبز و خوشگل. سمت راست این راهرو با درخت سیب گلاب شروع می شود. از اول بار داشته و همیشه سیب های خوشمزه تحویل داده. هنوز هم هست هر چند پیر شده و برگ هایش زود می ریزد. مادر همیشه حواسش بود که وقتی از دیار غربت به خانه پدری آمدم یادم بیاندازد که از سیب هایش بخورم! دو سالی است که مادر نیست و من هم سیب گلاب خانه پدری را نمی خورم. در همین راهرو سیمانی بود که در من برای اولین بار شور نوجوانی جرات موتور سواری را متولد کرد! موتور یاماها هشتاد مرحوم حاجی دایی را برداشتم. روشن کردم و خاموش شد. روشن کردم و خاموش شد. تا بالاخره راهش انداختم و البته چند متر جلوتر زمین خوردم. در همین راه بود که آخرین بار مرحوم بهبود دایجان را از پشت سر دیدم. چند روز بعد از آن آخرین سفر، او برای همیشه رفت و داغ سنگینی بر دل مادر گذاشت . روزهایی را به یاد می آورم که من و رحیم (برادر کوچکترم) و خواهرزاده ها در پناه گلهایی که مادر دورتا دور باغچه کاشته بود و قد کشیده بودند بازی می کردیم: قایم موشک یا جنگ بازی! سال اول اسباب کشی خیارهایی که کاشته بودیم خوب بار دادند. مثل آب خوردن خیار تازه می خوردیم با چه عطری و طعمی. وقتی خانه پدری مهمان زیاد می آید برای شام یا ناهاری – عروسی یا خدای نکرده عزا – کسانی شلنگ آب را می کشند زیر سایه درختان این راهرو و ظرف ها را تند تند می شورند و می دهند بالا برای آن که آشپز غذای تازه سرو کند... /ا
وای خدای من! اینها همه گذشته؟ ... /ا

۳ نظر:

  1. عجب خونه با صفایی دارین. انقدر قشنگ توصیفش کردی که دلم هوس کرد. یاد مادر هم گرامی باشه

    پاسخحذف
  2. عجب خاطراتی ...عجب درخت گیلاسی ...عجب باغچه ایی ...عجب بوی خیار و سیب گلابی...محمد عزیز روزها آنچنان بسرعت میگذرند و یاد و خاطره هایی که تا همین چند وقت پیش هنوز ترو تازه بودند رو قدیمی میکنند که آدم خودش در شگفت میمونه ...حتما اگر تونستی به خانه پدری سری بزن و به یاد مادر و همه آنهایی که رفتند سیبی بخور و کنار باغچه نفس تازه ایی بکش . سبز باشی.

    پاسخحذف
  3. سلام محمد عزیز مرسی از لطفت موسیقی بلاگم از فیلم آمیلی که فیلم بسیار زیبایی و فرانسویه . چهار آهنگ زیبای این فیلم رو میتونی از اینجا دانلود کنی .
    http://no-words.com/2004/08/amelie.html
    اگر هم باز نشد لطفا بگو تا برات با میل بفرستم اگر شد. سبز باشی.

    پاسخحذف