نامه را بارها خواندم، برخی جملات را بیشتر؛ نجواگونه؛ بر خلاف عادت تند و گاهی بیدقتخوانی، چه رنج و عشقی هست در این نامه (تازه از پرده برون آمده) ابراهیم گلستان به صادق چوبک.
گلستان ۵۷ سال بعد از فروغ و ۵۶ سال بعد از این نامه زنده ماند، اویی که در این نامه از ترس و وحشت "آگاه ماندن به رفتن او" نوشته.
تصور میکنم با بغضی بسیار سنگین و چشمهای اشکی نوشته باشد؛ این را از بغض و اشکی میگویم که "فقط" از خواندنش، من دارم ...
نامه عجیبی است؛ کمنظیر.
خوشا که "چوبک"ــی داشت.
خوشا که این نامه به ما رسیده است.
پنجشنبه سی نوامبر ۶۷ [۹ آذر۱۳۴۶، نزدیک به ۱۰ ماه پس از مرگ فروغ]
عزیزم چوبک
دلم گرفته است و میدانم در چه بنبستی هستم و به همین جهت هیچ امید و دل خوشی ندارم و حتی میدانم نعره کشیدن یا گریه کردن هم یک گریز نیست، یک مُسکّن نیست، و البته یک چاره هم نیست. الان در اکسفورد هستم. دیشب آمدم پهلوی اپریم و تا دو روز دیگر اینجا میمانم و بعد میروم به لندن. هنوز از تو خبری ندارم. امیدوارم بهتر از پیش باشی.
در لندن فقط میروم تئاتر یا سینما یا موزه دیگر همهاش در اتاقم میمانم. اما در اتاق در سکوت و در خیرگی میمانم، نه اینکه برای نوشتن یا فکری کردن. چه فکری؟ رقمهای زندگیم را زیر هم نوشتهام و جمع زدهام و حاصل جمع را هم میدانم و بارها و بارها این جمعزدن را تکرار کردهام و همیشه همان یک جواب هم آمده است، و بنابراین فکری ندارم بکنم درباره گذشته - که به هر حال فایدهای ندارد - و درباره آینده - که اصلاً برایم معنا ندارد. بنویسم؟ فیلم بسازم؟ این لکولک کردن است. زندگی در یک وصل است و من در این وصل بودهام و الان هم هستم اما این الان بودن من در وصل با همه اجرای زندگی تطبیق نمیکند. فروغ در خون من بود و حالا هم هست. فروغ در میان انگشتان من بود و حالا نیست. وقتی بود من جوری او را دوست میداشتم که حتی شادیهای روزانه او ]و[ خودم را میتوانستم فدای آزار ندیدن دیگران کنم. در یک مهمانی گنده از فاصله پنجاه متری نور چشم او را میدیدم و همین رسیدن بود و اگر برای نوازش حسهای ساده دیگران حتی با او یک کلمه هم حرف نمیزدم مهم نبود. حتی اگر عصبانی میشد از این سکوت من، میدانستم که با همیم. حتی اگر عصبانیتر میشد و طغیان میکرد میدانستم زنده است و با همیم. اما حالا فقط در من زنده است و نه روبهروی من. نمیدانم اما شاید اگر این زیبایی، اول خراب شده بود و آلوده و بعد از میان میرفت تحمل از میان رفتنش را میداشتم اما حالا چیزی کامل و پاک و سرافراز و روبهروی من نیست هر چند در (ناخوانا) من است. من دیگر هیچ کاری وهیچ آرزویی و هیچ امیدی و هیچ میلی ندارم و از این در رنجم که چگونه از ده ثانیه تا ده سال دیگر را در این معلق بودن بگذرانم. ساختن متبلور کردن وجود ست. من چه چیز دارم که متبلورش کنم؟ بلور را که نمیشود دوباره بلور کرد. من اگر چیزی هستم تجسم این کشش و علاقهام. و همه حسهایی که رو آورم میشوند، با من غریبهاند. من هرگز برای مرگ، برای آبسورد و بیمعنی بودن زندگی، برای آوارگی، برای سر به موج باد سپردن و با آن رفتن تمایلی یا تفاهمی نداشتهام، و حالا دارم. مالکیت، سابقه، تله افتادن در این دو، بسته بودن، همه این چیزها در من به کل تمام شده است. خوش بودن و خندیدن که تکلیفش معلوم است. نمیدانم خلاصه هیچ چیز از چیزهای این دنیا نیست که مرا گیرا باشد. و آن دنیا هم که نیست. و من دیگر تحمل شمع و ستون بودن زیر بنای دیگران را هم ندارم. ندارم، چه کنم؟ نمیخواهم مصرفکننده باشم و نه میخواهم تولیدکننده باشم و نه میخواهم اینجا باشم و اگر اینجا هستم برای اینست که نمیخواهم آنجا باشم. و مردم و زمانه را در پرسپکتیو اجتماعی و تاریخی نگاه میکنم و نگاه کردهام و میشناسم و شناختهام، و همه اینها خالیهای مرا خالیتر میکنید. راه میروم و فروغ را کنار خود میبینم اما میدانم که نیست، صدایش را میشنوم اما حرفهایش یادگار حرفهایش هستند و نه حرفهایی تازه درباره مطالبی تازه.
از تماشای پشت ویترینها تا نوشیدن شراب و شنیدن نمایشها و دیدن فیلمها و خواندن کتابها و ملاقات آدمهای تازه، همه و همیشه به حسرت این میافتم که ای کاش او هم بود. تو معنی دیوانه شدن را نمیدانی. من دیوانه شدهام. و میتوانم خودم را به مقیاسها و رابطههای اجتماعی و توارثی سرگرم کنم و گول بزنم. من نمیتوانم و نمیخواهم خودم را گول بزنم. ببخش که این درد دلها را میکنم. در دنیا شاید دو آدم که اینهمه از هم متفاوت در عین حال این همه به هم نزدیک باشند که من و تو، شاید، گیر نیاید. اینست که در این حال، خواه واقعیت باشد خواه وهم، این درد دلها را میکنم. میدانی، دیدن و شنیدن و حس کردن، و فکر کردن که در این دیدنها و شنیدنها و حسکردنها با او هستم و برای او هم میبینم و میشنوم و حس میکنم بهطور کامل و قاطعی قانعم نمیکند زیرا در پشت دیوار شعورم این ظن را دارم که چنین کاری نشانهای از دیوانگی و غلط بودن است. فکر میکنم اگر خارج از توانائی و اعمال قدرت خودم دیوانه بودم یا دیوانه شده بود شاید درست بود اما این که بگذارم فریب و گول بر من غالب شود، یعنی خودم خودم را دیوانه کنم در خیالبافی چندان پیش بروم که دیگر واقعیت را گم کنم، خودش یک جور تقلب، یک جور جلق است و من از آن بیزارم. شاید مسئله بغرنج و پروبلم دشواری برای خودم نمیماند اگر دیوانه شده بودم اما حالا میدانم که دیوانه به آن حد نشدهام و از این "عاقلی" در این حد در رنجم.
چقدر بنویسیم؟ بس است. دلم تنگ است و هم چیز آسودهام نخواهد کرد و تو را به دردهای خودم مشغول کردن کار عبثی است. همه این سالها و قرنها و آدمهای رفته و ساختمانهای بهحا مانده و درختها و تابلوها و قدمت، بهجای اینکه بُعد روشنی به من بدهند تا درد رفتن او را بیشتر تحمل کنم، ترس و وحشت ماندن و آگاه ماندن به رفتن او در سالهای آینده را زیادتر میکنند. و این شالوده هر جور کوشش مرا از زیر میپاشاند. من فکر میکنم مدتها اینجاها بمانم. شاید هم یک ماه دیگر برگشتم. اما برگشتن به کجا. قبرش و اتاق خوابش در زهن من است و من برای برگشتن به جایی، هیچ جا ندارم جز قبر او اتاق خواب او. در عین حال نمیخواهم بودن و ماندن من، بودن و ماندن زشت و خرابی باشد زیرا من قالب او هستم و نمیخواهم او در قالب خرابی جا داشته باشد. و آنوقت نمیدانم این تابوت او را که تن و جسم من است، چگونه مزین و روشن نگاه دارم.
مرا بخش از این همه روضهخوانی. ارث پدرم است، شاید.
قدسی را سلام زیاد برسان.
قربانت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر