۱۴۰۲ آبان ۹, سه‌شنبه

پراکنده‌های روز نهم از ماه هشتم

 

Hugo Keller

اول) شنبه حکم دادگاه ابلاغ شد؛ در کاغذی بی‌نشان، بی‌مهر و بی‌شماره و بی‌امضا! سه میلیون تومان جریمه بدل از ۹۱ روز حبس به جرم تبلیغ علیه نظام. دادگاه ده روز قبل‌ترش بود. حکم هنوز قطعی نشده و البته من هم قصد اعتراض ندارم. سابقه‌دار شدم به هر حال! ... پرونده‌ام را با تاخیر دیدم؛ نزدیک ۱۵۰صفحه؛ پرینت از یادداشت‌های خیلی قدیمی تا توییت‌های جدید، اوراق بازجویی و تعهد، نظر دادیار و نامه مدیرکل اطلاعات به دادستان. در این نامه من «یکی از تئوری پردازان داخلی علیه انقلاب اسلامی و به ویژه ولایت فقیه» معرفی شده بودم! آخر نامه هم خواسته بود، پنج روز بازداشتم را تمدید کند که بازپرس قبول نکرده بود. متن دفاعیه را این‌جا گذاشته‌ام. ضمیمه پرونده شد. با وجود این که اساساً تبلیغ علیه نظام چیزی است و فعالیت علیه عملکرد کارگزار نظام چیز دیگری و من تلاش کرده بودم علیه اساس نظام ننویسم ولی پذیرفتم که چه بسا جاهایی اشتباه کرده باشم در عین حال اگر کسی با دقت و حوصله متن دفاعیه را بخواند، به گمانم، خواهد پذیرفت که حرف‌هایی معترضانه و از موضع دفاع از برخی یادداشت‌ها، توییت و استوری‌هایی که مورد شکایت می‌توانست باشد (یا بود) در آن هست.

 

دوم) روزی که بازداشت شدم، جمال رحمتی (کارتونیست و انیماتور) نوشت: «محمد معینی، روزنامه نگار،وبلاگ نویس و از دوستان نزدیک من است. به تازگی برای کتاب او مقدمه نوشتم. محمد ظهر امروز توسط کسانی که خود را مامور اطلاعات معرفی کرده‌اند، دستگیر و به زندان زنجان منتقل شده است. دیگر نمی‌نویسم جای روزنامه‌نگار زندان نیست چون با نگاهی به گذشته می‌بینیم که هر که خواسته کار روزنامه‌نگاری‌اش را به درستی انجام دهد، صابون شما به تنش خورده است. امیدوارم بی‌درنگ آزاد بشود. امیدوارم رفتار درستی با او داشته باشید. امیدوارم که روزی بفهمید که با بگیر و ببند چیزی درست نمی‌شود.»

امیرحسین کامیار هم نوشت: «محمد معینی را سال‌هاست که می‌شناسم، از زمانه وبلاگ‌ها، از آن روزگار روشن کلمات. در این بیش از پانزده سال او را شریف، خیرخواه و خوش‌فکر یافته‌ام و خب داشتن این ویژگی‌ها در نزد حاکمان ما گویا جرم محسوب می‌شود. محمد معینی را دیروز در خانه‌اش بازداشت کرده‌اند. امیدوارم خیلی زود رها شود، امیدوارم رنجوری این ایام چندان آزرده‌اش نکند و امیدوارم روزگاری در همین حوالی وقتی از دوستانم اینجا یاد می‌کنم به خاطر بازداشت شدن و زندان رفتن‌شان نباشد.»

یوسف ناصری هم نوشت: «آشنایی و رفاقتم با محمد معینی از «پیام زنجان» آغاز شد. ابتدا به عنوان یادداشتنویس آمد و بعدتر شد دبیر سرویس سیاسی این هفته‌نامه. در دوران اصلاحات یادداشت‌های معینی در پیام زنجان همیشه مشتری زیادی داشت و مطالبش بارها پای مدیرمسئول پیام را به دادگاه باز کرد! اما معمولا پرونده‌ها منع تعقیب می‌خورد و شاکیان دست خالی به خانه می‌رفتند چون نقدهای معینی منصفانه، دقیق، مستند و قابل دفاع بود. در همان دوران علی‌رغم اینکه خودش در جمع جریان اصلاحات تعریف می‌شد به دولتمردان و نمایندگان دولت در استان نقد داشت و بعضاً نقدهای تند و تیز.  بعد از مدتی به واسطه یک موقعیت شغلی از زنجان رفت به هرمزگان. مدتها با وبلاگ «راز سر به مهر» مطالبش را پیگیر بودم و بعدتر از توییتر. البته این جدای از تماس‌های تلفنی و دیدارهای حضوری‌ام با معینی بود. آقا محمد همیشه پای ثابت برنامه‌های فرهنگی و هنری این شهر بوده و همیشه در این نشست‌ها حرفی برای گفتن دارد. دیروز اطلاع یافتم توسط نیروهای امنیتی بازداشت شده است. امیدوارم که هر چه زودتر آزاد شده و به آغوش خانواده و جمع دوستان بازگردد.»

حسین نجاری هم: «محمد معینی، روزنامه‌نگار شریف و کنشگر فرهنگی، مدنی خوش‌فکر ما دیروز ۲۵ شهریور بازداشت شده است. معینی از دوستان روشن‌اندیش و آگاه زمانه‌ی ماست، او وجدان بیداری دارد و حرمت قلم را پاس می‌دارد. جای او زندان نیست! تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس.»

و احمد حسنی هم نوشته بود.

لطف و "یاد" دوستانی چنین را فراموش نخواهم کرد.

 

سوم) در کتاب «کاش کسی جایی منتظرم باشد» (اثر آنا گاوالدا) از داستان‌های امبر، مرخصی و سال‌ها بعد خیلی خوشم آمد. بعضی داستان‌ها مثل "مرخصی" اروتیک بود و شاید حالا مجوز نگیرد. با "سال‌ها بعد" یخ کردم، غمگین شدم، تا چند روز مدام توی سرم می‌چرخید ... در سوپرمارکت، پسر جوان صندوق‌دار مجموعه کتاب‌های زیر بغلم را که دید (از جلسه کتابخوانی برمی‌گشتم)، پرسید که می‌تواند کتاب‌ها را ببیند؟ وقتی نشانش دادم از جلد «کاش کسی جایی منتظرم باشد» عکس گرفت، گفت: «چه جمله خوبی، چه جمله خوبی» ...

 

چهارم) میانگین گرفتم؛ هم جلد اول و هم جلد دوم "جنگ و صلح" را روزی 4.6 صفحه خوانده‌ام که اسفبار بوده! جلد سوم شد 9.6 صفحه! بهتر شده ولی هنوز اسفبار است. جلد چهارم و آخر را شروع کرده‌ام. همزمان "راز داوینچی" ۴۸۰صفحه‌ای را یک روزه خواندم؛ خیلی خوب بود.

 

پنجم) ۱۱ ساله بودم (سال ۶۵)، در مجله "اطلاعات هفتگی" یک پاورقی می‌خواندم به اسم "پرچین‌های سوخته" که خیلی خوشم آمده بود. اولین بار کلمه "پرچین" را همان‌جا شنیده و خوانده بودم. داستان ِ همکاری جوانی با ساواک بود با یک داستان موازی رمانتیک. خیلی جذاب بود. در همه این سال‌ها بارها گوگل‌اش کرده بودم تا دوباره بخوانمش. پیدا نبود. چند روز پیش دو شماره اخیر مجله را برای خواهرم که از خوانندگان قدیمی "اطلاعات هفتگی"  است خریدم. ورق‌زدنی متوجه شدم به خاطر "درخواست مکرر خوانندگان" دوباره "پرچین‌های سوخته" را منتشر کرده‌اند ... ۳۷ سال ...

 

ششم) نُت برداشته بودم که درباره فصل "فروتنی" کتاب "۲۱ درس برای قرن ۲۱" یووال نوح هراری بنویسم؛ حوصله نکردم تبدیل‌اش کنم به یک یادداشت، همه‌اش را خلاصه کردم در این توییت.


 

 یک نُت جدا هم برای توصیف رفتار "راستوپچین" فرماندار کل مسکو به وقت اشغال این شهر توسط ارتش فرانسه در سال ۱۸۱۲؛ اینکه چطور "ورشچاگین" بیچاره را قربانی می‌کند و او فقط می‌تواند بگوید: «کنت، فقط خداست که بالای سر ما ...» (در صفحات ۱۲۵۱ به بعد).  از این هم منصرف شدم و همه حرف شد این توییت.

 

 

 

هفتم) کار کتاب اول (برگزیده‌ یادداشت‌های وبلاگی) یک قدم دیگر جلوتر رفت. ناشر اسم‌های دیگری پیشنهاد کرده. این‌جا گذاشتم برای نظرسنجی.

 

هشتم) چهار-پنج کیلو سیب را سه‌ کیلومتری خواسته بودم تا خانه ببرم. وسط راه نایلون از زیر پاره شد ولی نایلون تازه نگرفتم حتی وقتی مرد دست‌فروشی که پیکان‌اش را پر کدو تنبل کرده بود و می‌فروخت خواست نایلون بدهد. با یک وضع مضحکی نایلون پاره سیب‌ها را دو دستی بغل کرده بودم! سیب‌ها به مشامم نزدیک شده بودند. بوی خیلی خوبی می‌دادند. یاد سیب خوردن کسی افتاده بودم.   

 

نهم) به کسی گفته بودم بعد از باران و برف روی سر شهر، چراغ روشن خانه‌ای قدیمی توی شهر، خوشحالم می‌کند. خانه‌های قدیمی را بی‌هیچ شرمی دارند از روی زمین شهرهای ما پاک می‌کنند.



 

 

دهم) ایوان کلیما در "قاضی" از زبان "آدام" ده ساله که در اردوگاه نازی‌ها اسیر است، طوری از "آری" (Arie) و خداحافظی‌ با او و قول و قرارهای‌شان برای بعد از جنگ نوشته که بعد از این، "آری" برای من فقط همان "بله" نخواهد بود. اشکم در آمد. رد "آری" از صفحه ۶۱ هست تا ۷۸ («برای آخرین بار با  هم در  آن راهروی خاکستری دراز راه می‌رویم، همان راهرو که شبی که دریافته بودم دوستی دارم، در آن دویده بودم؛ نور از پنجره‌های سه بر به راهرو می‌تابید؛ هر دویمان تظاهر می‌کنیم که این خداحافظی نیست، با هم درباره  وعده‎گاه بعد از جنگ توافق می‌کنیم [...].» ولی "آری" را می‌کشند. آدام یک عکس و یک نقاشی از آری به یادگار دارد.)

 

یازدهم) «بعضی‌ وقت‌ها گمان می‌کردم که دیگر به او فکر نمی‌کنم اما کافی بود لحظه‌ای در جایی بی‌سر و صدا تنها بمانم تا باز خیالش به سراغم بیاید.» - از «کاش کسی جایی منتظرم باشد»

 

دوازدهم) آلبر کامو در یکی از سخنرانی‌هایش می‌پرسد: «از چه دارایی باید به هر قیمتی که شده محافظت کرد؟»؛ چه سؤال ساده و درستی.

 

سیزدهم) شیشه‌های رنگی را دوست دارم فرقی نمی‌کند مال گرمابه‌ای قدیمی باشد یا اثری تاریخی!

 


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر