اول) آن تیزی ذهن من کجاست؟ آن حافظه من کجاست؟
دوم) وبلاگ و اینستاگرام و تلگرام و توییتر (ایکس) چهار کانال و رسانه من است؛ چهار شبکه! وبلاگ و توییتر اصلند و اینستا و تلگرام، فرع. لینکدین هم که حساب نیست! همه تولید محتوای من در وبلاگ و توییتر است؛ برخی به اقتضا، در اینستا و تلگرام "تکرار" میشوند. در اینستا از یاد و کتاب و مسائل شهر پست میگذارم و در تلگرام عموماً سیاسی. وبلاگ اما عزیزترین است ... و گرمترینشان.
سوم) نمیدانم این چه رنجی است بر خودم مباح کردهام یا که «بر من رواست»؛ سرگردان باشم بین "بنویسم" و "ننویسم"؛ هر روز، هر شب! خستهام. کلافهام. هیچ چراغی نیست، هیچ چشمی روشن که دلم را روشن کند ... کسی از دستوپا زدن من لذت میبرد؟ ... بالاخره یک روزی، یک طوری که شاید خوب و خوش هم نباشد، تکلیف من و این کلماتی که برای دیگران مینویسم، روشن میشود. دستکم حیرانی تمام میشود.
چهارم) نمیدانم آن چیست اما «یک چیزی دارد به آخرش میرسد»؛ چیزی انگار در حوالی خودم، یا شاید در حوالی خیلیهایی که پارههای مشترک داریم ... فقط بوی "آخر" را خوب شناختهام و دیگر هیچ نمیدانم.
پنجم) "جنگ و صلح" پیش نمیرود چرا؟! نزدیک شش ماه است و فقط دو جلد از چهار جلد؟! ... جناب تولستوی! داشتیم؟!
ششم) "از اقیانوسی دور" رفته زیر دست یک ناشر، همچنان که " نامهای که برای شهردار فرستادیم"؛ این دومی باید اول منتشر بشود تا راه "عاشقانههای مرهم" باز شود.
هفتم) بعد از دو سال و نیم، وزنم دوباره رفته بالای ۸۰ ... این هفتههای اخیر کمتر ملاحظه دیابتم را کردهام.
هشتم) خواب دیدم باید در راهی تنگ و خاکی، بین دیوار کاهگلی بلند و تمیزی و ردیف درختهای سبز ِ سایهدار راه بروم. خیلی ذوق کرده بودم. بلافاصله از خواب بیدار شده بودم. دوباره چشمهایم را بسته بودم که برگردم. نشده بود ... چهار روز است همه عصرها این خواب را به یاد میآورم؛ منی که حافظهام به شدت تحلیل رفته عین سوی چشمهایم ... همین ده روز پیش بود که در این عکس، "محکم" پیر شدنم را حس کردم، و معنای ۴۸سالگی را. انگار همه دوربینهای قبلی فریبم داده بودند.
نهم) هیچ میدانی زمزمه یک نام در همه خوشیها چه معنی میدهد؟
دهم) این نوشته را فقط اینجا میخوانید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر