۱۴۰۱ شهریور ۲۴, پنجشنبه

سلام آقای صرفی

 


 

سلام آقای صرفی

 

من "محمد"م. آخرین باری که مرا دیدید، هفت‌ساله بودم و شما 21 ساله. دوست برادر بزرگترم بودید. آمده بودید خانه ما. خانه پلاک یازده کوچه گرایلو. روبه‌روی شما نشسته بودم؛ درست روبه‌رو. خودتان خواسته بودید. زانو به زانو. توی اتاق مهمان. چقدر ذوق می‌کردم که آجیل را می‌انداختید بالا، تا نزدیک سقف، پایین که می‌افتاد، نشانه می‌گرفتید و توی هوا با دهان باز می‌گرفتید، بدون آن که از جای خودتان بلند شوید؛ چه تمرکزی! انگار اولین بار بود به گلوی انسانی خیره شده بودم، به آن "سیب آدم" وقتی سر بالا بود و به آن صورتی که مهربان بود، که آمده – نیامده رفیق شده بود با من ...

 

پنج روز مانده بود بروم پشت نیمکت‌ کلاس دوم که شهید شدید. سرباز بودید. می‌گفتند روزهای آخر سربازی‌تان بود. توی سردشت کردستان. من چقدر ناراحت شده بودم.

 

حالا یک سوال؛ چرا این روزها همه‌اش می‌آیید جلوی چشم‌هایم؟ توی فکرم؟ چه کار با من دارید؟ حرفی هست؟ پیغامی؟ ... بالاخره دیروز چرخیدم ببینم چیز تازه‌ای از شما پیدا می‌کنم؛ چند صفحه دست‌خط که درست خوانده نمی‌شود. دانستم روز تولدتان درست روز و ماه تولد شناسنامه‌ای من است و حالا دو روز دیگر می‌شود درست "چهل سال" که ترکش جان شما را با خود برد ... دارم فکر می‌کنم وقتی پشت نیمکت‌ کلاس دوم توی مدرسه نشسته بودم، شما چند کیلومتر دورتر داشتید زیر خاک می‌پوسیدید، آن چشم‌های مهربان، آن گلوی ِ اولین، آن سیب آدم ِ شما. لابد آن ترکش همان‌جاست هنوز ... چقدر دلم گرفته بود دیروز عصری. به "دادا" زنگ زده بودم. از شما پرسیده بودم. جا خورده بود انگار. می‌گفت که می‌رفتید کنار پل میربها پای‌تان را می‌انداختید توی آب رودی که بود و حال سال‌هاست نیست و حرف می‌زدید، که خط خوشی داشتید، که دادا هنوز نامه‌های‌تان را دارد. قول گرفتم نامه‌های‌تان را بدهد بخوانم. خط‌تان را لمس کنم. گفتم: دادا! نمی‌دانم چرا چند روز است مدام یادش هجوم می‌آورد به دلم، به کله‌ام ... نکند باید کاری بکنم؟ ...

 

 جمال آقای صرفی! خودتان نمی‌‌خواهید بگوید چکارم داشتید؟ یا من چه کاری باید بکنم؟! ... خیلی دلم گرفته آقا جان.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر