چه روز و شب غریبی بود؛ نه؟!
انگار مجال ِ سکون گرفته بودند، انگار مسافری بودی که باید بار و بنه را زودتر ببندی؛ سفر نزدیک و محمل مهیا بود، انگار ندایی از دور صدا کرده بود تو را، زمین لیز شده بود و خیس، بیآنکه بارانی در کار باشد ... انگار باید معتکف میشدی در دعای خودت، برای چهل روز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر