۱۴۰۱ مرداد ۳۰, یکشنبه

۲۰ *

 



 

چه روز و شب غریبی بود؛ نه؟!

انگار مجال ِ سکون گرفته بودند، انگار مسافری بودی که باید بار و بنه را زودتر ببندی؛ سفر نزدیک و محمل مهیا بود، انگار ندایی از دور صدا کرده بود تو را، زمین لیز شده بود و خیس، بی‌آنکه بارانی در کار باشد ... انگار باید معتکف می‌شدی در دعای خودت، برای چهل روز.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر