1) به خصوص از پاییز سال 77 به خاطر نوشتن در نشریات، دقیقاً ندانستهام چه کسانی نوشتههایم را میخوانند. قبلترش برای خودم مینوشتم! این دایره ندانستن از زمستان 5 سال بعدترش به خاطر وبلاگنویسی خیلی وسیعتر شد. برای کسی که نوشتههایش را برای خواندن دیگران مینویسد خیلی اهمیت دارد که تعداد بیشتری آنها را بخوانند اما صورت مسئله وقتی عوض میشود که کسی که چنین دایرهای از خوانندگان ناشناس، و گاهی بدخواه و دچار سوءفهم و سوءتفاهم، تدارک دیده، ممکن است از همین "تعداد بیشتر" هیچ خوشاش نیاید، که صدمه ببیند!
2) با وجود شوق "خوانده شدن"، به زحمت و از ابتدای سال 98 عضو اینستاگرام شدم. یک بار "س" (از دوستان دوران مدرسه) گفته بود که «بیا اینستاگرام، خیلیهامون اونجاییم و از حال هم خبر داریم» و من بیمعطلی گفته بودم: «بدی اینستاگرام دقیقاً همین است: از حال همه و همدیگر خبر داشتن!» "حال" چیزی است – دستکم به زعم من: شخصی که قرار نیست به همه ربط داشته باشد. بعضی حالها یک مخاطب بیشتر ندارد - ... وقتی که رسیدم فقط خواسته بودم از یاد و خاطره و کتابها بنویسم. برخی از دوستان و اقوام گمشده را هم به راحتی پیدا کردم، بسیاری هم پیدا شدند. ما خانواده بسیار بزرگی هستیم به مدد همت پدربزرگ مادری که ارباب بود و به "فرزندآوری" اعتقاد راسخ داشت! (روحاش در شادی ابدی). حتی یک چند وقتی قبل از روزگار کرونا این ایده به ذهنم آمده بود که بانی یک تجمع "عظیم" خانوادگی شوم! بعد البته توی ذوقم خورد! ... اما زود سیاسی نوشتم که نخواسته بودم و گاهی از حسهایی که باید "غریبه"های کمتری میخواندند. همین شد که فتیله را پایین کشیدم و الان بیشتر از سه ماه است که حساب کاربریام را غیرفعال کردهام. هیچ حساب کاربری شخصی دیگری با اسم دیگری هم ندارم و اگر اقتضای کار و شغل نبود، حساب کاربری سازمانی هم دست من نبود هر چند با این حساب، بعضی خوبها را دنبال کردهام در سکوتی مطلق که هیچ به آن عادت نداشتهام!
3) تا پیش از سال دوم دانشگاه وارد گروه و دسته سیاسی نشده بودم؛ اهل نماز و مسجد بودم ولی انجمن و بسیج و حزبی، نه! حدود سهسالونیمی که عضو بسیج و شیفته "حضرت آقا" بودم از میانه سال 76 تقریباً شروع به تمامشدن کرد. سر مخالفت با اظهارات سردار رحیم صفوی (در ترجیح زبان بریدن و قلم شکستن) آخرین بار از بسیج دانشجویی بیرون زدم. شیفته به خصوص روزنامه جامعه و اعقاباش شده بودم، میخواندم و مینوشتم؛ بسیار. اگر 20 سال قبل در شوق نوشتن، مقیم تهران شده بودم، به گمانم این روزها روزگار خوشتری داشتم در جوار نویسنده و نوشتهها ... در همه سالهای بعد، حتی در دوره نکبتاندود 84 تا 88، که در ابتدای آن و پیش از رسیدن زامبیهای احمدینژادی مقیم بندرعباس شده بودم، به بازگشت امور به مسیری امیدوار بودم که باورم شده بود با همه دیر و دوریاش اما به "صلاح عام" است و خواهد بود. من خیلی زود از باور به تقلب در شمارش آرا در انتخابات سال 88 هم عدول کردم، برای من مهمتر نوع مواجهه نظام با اعتراض به سلامت انتخابات بود. متوجه شده بودم درک راز آن خشونت و بیرحمی و حتی آسودگی در دروغزنی علیه معترض و معترضان خیلی حیاتی و مهمتر از رئیسجمهوری ماندن آدم دروغگو و ناسالمی چون محمود احمدینژاد برای چهار سال دیگر است. در آن سالها هم خیلی نوشتم. با آمدن روحانی خوشحال شده بودم و باز دوباره امیدوار اما باز این نوع "بازی" نظام با مسئله "برجام" بود که شدیداً تکانم داد. در این باره بارها به تلویح و این اواخر به تصریح نوشتهام. امید به اصلاحات پس از حدود 20 سال، از اواخر سال 97 بود که در من رو به احتضار رفت و نهایتاً مُرد. آبان 98 و ساقط کردن هواپیمای مسافری میخ بر تابوت او بود. بعد از آن اندک اندک رسیدم به این که دوگانهسازی امثال روحانی/رئیسی یا ظریف/باقری چقدر فریبکارانه بوده است. چقدر سرمایه معنوی ما زیر سُم قاطران و خران ِ شیفته قدرت در زمین این دوگانهسازیهای غیرواقعی هدر شد. این تغییر نگرش البته موجب فاصله گرفتن خیلیها از من شده. اما واقعا برایم مهم نیست. هیچگاه نتوانستم به راحتی خودم نباشم. در مواقف "خودم نبودن" یک سره فرسوده شدهام و میشوم و اگر نه با دیگری، دستکم با خودم جنگیدهام و آزاری جسم و روانسوز دیدهام. در "برادران کارامازوف"، «خدا در حقیقت است نه قدرت» چراغ شده بود ولی همچنان روان من ساییده و تباه میشود. کفاره فریبی که خوردم کجاست؟ نه این همه بیقراری است؟! شاید اگر معتاد به الکل و مخدری بودم، و یکسر بیاعتنا به ناسرهها، و خودم غرق ناسره، سرم و پروندهام سبکتر بود!
4) گفتوگوهای دوستانه در ماشین را که کنار بگذاریم، از بهمن 88 تا کنون (آخرین بار: بهمن 1401)، اشتباه نکنم هفت باری احضار شدهام. سال 91 هم از دانشگاه (حین تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد) اخراج شدم؛ همه به خاطر اینکه نتوانسته بودم خوشایندشان بنویسم یا حتی ننویسم یا دستکم با اسم مستعار و دروغین بنویسم. من اهل هیچ گروه و دستهای و امضای بیانیه و تجمعی نبودهام. مدتی گمان کرده بودم میتوانم امیدوار باشم و بار این اصلاح و تبدیل سوءفهم و سوءتفاهمها را به حُسنفهم و حسنتفاهمها، به قدر توان و وسعت شانههایم، حمل کنم. نشد.
5)
"الف" دوست دوران دبیرستان را چند روز قبل در عینکفروشی دیدم. از دیدناش
همیشه خوشحال میشوم. گفت: «چرا دیگه اینستاگرام نیستی؟» بعد به شوخی و خنده گفت: «گفتم
لابد بلایی سرت آوردهاند، زنگ نزدم سراغات را بگیرم که نکند من هم گیر بیفتم»!
او مزاح میکرد ولی روح جمعی همین است؛ خیال میکنند من ِ نوعی از سر شکمسیری یا
دستکم "بیعقلی" – و حتی حاشیه امن – این طور بیمحابا نوشتهام و مینویسم
و شاید باز بنویسم؛ آنها نه شکمسیرند نه بیعقل و نه امن! ... پس بای-بای. من باز از دیدن
"الف" خوشحال خواهم شد و واقعا برایم مهم نیست که با وجود نگرانی، باز سراغم
را نگرفته بود. من "تنها" محشور میشوم؛ این را پذیرفتهام و باید مراقب
باشم ایمانم به این سست نشود. این حالم را خوش میکند.
6) نوشتن و کلمات را دوست دارم و این فرق دارد با اینکه دوست دارم کسانی مرا حتما نخوانند و یا کسی و کسانی حتما بخوانند. اینستاگرام را دوست ندارم چون دیدم تعداد کسانی که نه میتوانم قورتشان بدهم و نه تفشان کنم دارد مدام بیشتر میشود. اصلاً حال خیلیها برایم هیچ اهمیتی ندارد. دوست دارم حال من برای خیلیها هیچ مهم نباشد. من به خیلیها ربطی ندارم. من همانطور که نتوانستم ننویسم، نتوانستم "مستعار" باشم. این اواخر گاهی اما احساس میکنم که چنتهام خیلی خالی شده، گاهی حتی برای خالی نبودن عریضه از خودم و حس و نوشتههای قبلیام، کپیبرداری میکنم. چقدر از نوشتهها را مخفی کردم بعد انتشار ... روزگار بیشور و شوقی شده.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر