باران بیقراری میبارید
باران و برف
گفتیم تر نشویم، پناهی جستیم
در آبچاه تیره و تاریکی پنهان شدیم.
چه دامچاله تلخی!
یکسو دریچهئی به برف و خون و لجن
یکسو نهنگ، حمله ارواح، هوهوی مرگ، نردبام شکسته
آه ایزدان که گناهکاران را به اشارهئی به سنگ و ستاره بدل میکنید
نفرینمان کنید
نفرینمان کنید
که به هیئت مرغی
با دل ترکیده
از این چاه برشویم.
شمس لنگرودی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر