.
گفت هرونالرشید که این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصه عشق او را عاشقان، آینه خود ساختهاند. خرج بسیار کردند و حیله بسیار و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها برافروخته، درو نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطه سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: لیلی منم اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست.
و کیف تری لیلی بعین تری بها / سواها و ما طهّرتها بالمدامع
[چگونه با چشمی که به دیگران مینگری، به لیلی نظر میکنی در حالی که آن دیده را با اشکهایت پاک نکردهای.]
مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر محب نگرند که یحبُّهم، خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمینگرند، به نظر علم مینگرند و به نظر معرفت، و نظر فلسفه! نظر محبت کار دیگریست.
مقالات شمس، دفتر اول، ص ۱۰۵، تصحیح و تعلیق: محمدعلی موحد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر