چرا خیال کرده بودم ″صد سال″ خیلی زیاد است؟ حالا هزار سال از ″خدانگهدار″ت میگذرد و من همه تاریخ را به شهادت میگیرم که ثانیههای ″عطر″، ثانیههای ″نجات″ بود. چقدر پوست کلفت بودم. چقدر زود و تند، دور شد ″حال خوب″ و آنچه حک شد، سایه افسوس بود بر همه برگهای رفتهی تقویم و جان من ... سوگند به حرفهایی که هیچگاه گفته نخواهد شد که نفَس این روزها نجوا با دوست است در طلب باران اردیبهشت و خوبی تو، گیرم من فقط شبیه ″یاد″ پرندهای لرزان باشم در خاطر قبیله ابرهای آمده از اقیانوسی دور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر