«خواستم بگویم تنها شخصیت رنگی خوابهایم یا تنها چیزی از گذشته پررنگ باقی مانده است؛ نگفتم ...» (صفحه 46)
.
دیروز به آقا داود خدایی زنگ زدم و بابت "برّه ره گمکردهی قوم" تشکر کردم. مدتها بود کتابی را یک نفسه از اول تا آخر نخوانده بودم. "برّه ره گمکردهی قوم" هفت داستان دارد در 76 صفحه و کتاب با این جمله از انجیل یوحنا شروع شده: «این است برّه خدا که گناه از جهان برمیگیرد.» داستانها، داستان ِ دوست داشتن و دوست داشته نشدن و دوست داشتن از دور است. غیر از داستان آخر، که سخت فهم بود برای من، بقیه را خیلی دوست داشتم و منتظرم خبر بگیرم از کسانی که در داستانهای "برّه ره گمکردهی قوم" گم میشوند.
با آقا داود خدایی زمستان پارسال آشنا شدم. از حوزه هنری تبریز آمده بود حوزه هنری زنجان اما به قول خودش «زنجانیها او را نخواستند» و من میدانم که منظورش به همکارانش در حوزه هنری زنجان بود. ما چند نفری که در فرهنگان بودیم، از بودن و آمدنش حالمان خوش میشد. دلگنده بود و البته تودار. خواسته بودیم یک برنامه مشترک برگزار کنیم؛ طرف ما زد زیرش. وقتی اطلاع دادم خیلی بزرگوارانه برخورد کرد اما مدیر حوزه هنری زنجان لابد خیلی ناراحت شد که حتی به اعتبار آشنایی بیست ساله، جواب پیامک هم نداد! ... گذشت، اما ما یاد خوب آقا "داود خدایی" را که دوباره برگشته به تبریز، به دل سپردیم و منتظریم که کتاب تازهاش از راه برسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر