شصتوشش (66) سال و دو روز قبل، مرداد سال سیوسه، حاج ابراهیم به برادرزادهاش روی یک تکه کاغذ نوشت: «نورچشمی؛ کریمآقا ...». توصیه کرده بود علوفه را چطور انبار کنند و از کاریز "مشهدی اسد" چند بهره بردارند و آخرش نوشته بود: «زیاده زحمتی ندارد» ... کریمآقا این کاغذ و دستنوشته عمو را نگه داشت؛ تا همیشه. وقتی این کاغذ به دستاش رسیده بود، بیستوسه سال داشت. حاج ابراهیم همان روزها پدرهمسرش هم بود. حاج ابراهیم هفت ماه بعد از این دستخط در یک تصادف رانندگی از دنیا رفت. دنیا تار شده بود لابد. زندگی خیلیها گره در زندگی حاج ابراهیم خورده بود؛ روحاش شاد. حاج ابراهیم؛ پدربزرگ من و "نورچشمی کریم آقا"؛ پدرم. لابد چشمهای پدر هر وقت توی کاغذهایش به این یکی کاغذ میخورد، در همه پنجاهوسه سال بعدی که خورشید آسمان زندگی مادر و ما بود، درنگی میکرد. یاد آن روز گرم تابستانی میافتاد که دستخط به دستاش رسیده بود و اینکه چطور دل بسته بود به این تکه کاغذی که با جوهر مشکی و خط خوش سیاه شده بود و به دلاش برات شده بود این دستخط را خیلی دوست بدارد و برای همیشه یادگار باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر