۱۳۹۸ تیر ۲, یکشنبه

موهای وزوزی

هنوز بستنی‌ام تمام نشده بود که حیاط مسافرخانه پر از پلیس شد. همه لباس شخصی داشتند. همیشه پلیس برایم ترسناک بوده است. در شانزده سالگی عاشق دختری بودم و به شکایت پدر دختر، مرا به کلانتری بردند و این وحشت در من ماند. پلیس‌ها با لباس شخصی بداخم و خشن بودند. به دنبال جوانان الجزایری بودند که در پاریس فراوان بودند و من آنان را بسیار دوست داشتم؛ ساده، صادق، با جسارت. نمی‌دانم چرا مرا نبردند. رنگ من هم تیره بود و همیشه در بخت سیاه مقام اول را داشتم. موهای وزوزی داشتم. دختری که در پاریس دوستش داشتم، می‌گفت: «تو شب‌ها از صدای وروز موهایت خوابت می‌برد؟»
می‌گفتم: «خوابم می‌برد و تو را خواب می‌بینم.»


📚 احمدرضا احمدی | مسافرخانه، بندر، بارانداز - صفحه 21

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر