هنوز بستنیام تمام نشده بود که حیاط مسافرخانه پر از پلیس شد. همه لباس شخصی داشتند. همیشه پلیس برایم ترسناک بوده است. در شانزده سالگی عاشق دختری بودم و به شکایت پدر دختر، مرا به کلانتری بردند و این وحشت در من ماند. پلیسها با لباس شخصی بداخم و خشن بودند. به دنبال جوانان الجزایری بودند که در پاریس فراوان بودند و من آنان را بسیار دوست داشتم؛ ساده، صادق، با جسارت. نمیدانم چرا مرا نبردند. رنگ من هم تیره بود و همیشه در بخت سیاه مقام اول را داشتم. موهای وزوزی داشتم. دختری که در پاریس دوستش داشتم، میگفت: «تو شبها از صدای وروز موهایت خوابت میبرد؟»
میگفتم: «خوابم میبرد و تو را خواب میبینم.»
📚 احمدرضا احمدی | مسافرخانه، بندر، بارانداز - صفحه 21
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر