فروغ (فرخزاد) رفته بوده یک فستیوال خارجی. از همانجا نامه
نوشته بود به ابراهیم گلستان.
...
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیام خط افتاده و میان
ابروانم دو تا چین بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رویایی
نیستم. دیگر نزدیک است که 32 سالم بشود. هرچند که سیودو ساله شدن یعنی 32 سال از
سهم زندگی را پشتسرگذاشتن و به پایان رساندن اما در عوض خودم را پیدا کردهام.
ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام (...) (از فستیوال)
به خانه که بر میگشتم ... مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم
بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس ... از این
جا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست
که کجاست. اگر میتوانستم جزیی از این بیانتهایی باشم آن وقت میتوانستم هر کجا
که میخواهم باشم ... دلم میخواهد این طوری تمام بشوم یا این طوری ادامه بدهم. از
توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن
برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو روم، همراه باتمام چیزهایی که دوست میدارم
فرو بروم ...
.
پ.ن: فروغ کمتر از دو ماه بعد از 32 سالگیاش، برای همیشه
رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر