سنجاقک ندیده نبودم! این یکی که مهمان شده بود و توی اتاق،
همنفس، اما هم کوچک بود و هم زیبا. همه سنجاقکهای قبلی را انگار باید با پشه مقایسه
میکردی و بعد حکم ترس و احتیاط به خودت میدادی از بس بزرگیشان توی چشم بود ...
توری پنجره را بالا زدم که برود؛ نمیرفت، تو گویی از تماشای
امن بیرون لذت میبرد! بعد نمیدانم کی رفت، کجا رفت؛ حالا باید خیلی دور شده باشد
... برق آن طیف سبز که در طول آن تنِ ظریف کشیده شده بود، به خاطرم ماند؛ از بس که
به مینیاتور میماند.
فکر کرده بودم این سنجاقک باید از همان نسلی باشد که وقتی سهراب
یکی از آنها را دیده بود، گفته بود:
«بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون، دلم از غربت
سنجاقک پر ...»
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر