سردت نباشد، خیس نشوی، سرما نخوری ...
دستهایت را بده من «ها» کنم؛ گرم شود ... چه میگویم؛ تو دوری و دستهای تو دور
است و «ها»ی من، «آه» است ... من همیشه نگرانم، من همیشه دلم میلرزد، و باور نمیکنم
تنها چیزی که وقتی بلرزد، استوارتر میشود، «دل» است ... مدام حرف میزنم با خودم
از تو؛ حتما به گوشات رسیده نجواهای پراکنده، شبیه زمزمه، شبیه حرف زدنهای محمود
در «درخت گلابی». من میدانم؛ من خیلی چیزها میدانم. من میدانم که طلوع و غروبهای
مکرر، خورشید را پیر نمیکند، همان طور که یاد تو را، همان طور که شکوه تو را،
همان طور که آرامش تو را ... و من همیشه رشک میبرم به ایمان «ابراهیم» و فاصلهها
را عین صلیب بر دوش میبرم که مرا بر آن، به صلیب بکشند، که کشیدهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر