سلام
.
توی خانههای چند هزار سالهی بیرون کشیده شده از دل خاک در
تپه هگمتانه، چهارچوبی بود؛ راهی از اتاقی به اتاقی لابد. خیال برده بودم به تصوّر
آخرین عبور از آن در؛ آمدنی بوده یا رفتنی؟ خوشی بوده یا ناخوشی؟ رفتهها و آمدهها
کی فراموش شدند؟ چطور؟ ... بعد فکر که میکنم؛ از هر جا که شروع کردهام به داستان
«پایانِ محتوم» رسیدهام؛ همیشه موزه رفتن و از قدیم دیدن و خواندن این طورم میکند؛
دلم سخت میگیرد از خیالِ غمفزای بیحاصلی و تلف شدن و بعد گم شدن زیر آوار زمان!
ببخش؛ اینها تلخ است؛ تلخی این متلاطم سرگردان ِ آویخته از کلمات.
.
دعایم که هنوز یادت نرفته؟ من آسمان را برایت نگاه میکنم؛ تو اصلا فقط باش. باشد؟
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر