سلام دلآرام
.
بگویم برایت که سپردهام کلمات نامههایم، قرار بگیرند وقت
خوانده شدن؛ حال ِ سختشان را میفهمم وقتی تو چشم دوختهای به قامت بیتاب و لرزانشان.
ردّی است همیشه از چشمهی چشمهایت که میتکاند و میروبد بهانههای قرار را؛ چه من
باشم، چه کلماتم، چه خیالم؛ خوشی اما این است که این لرزیدنها گواه زنده بودن
است؛ زنده بودن من و کلمات من و خیال من؛ ... و خوشا این زنده بودن.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر