«هر بار
از سوزش انگشتانم در مییابم
که باز
نام تو را مینوشتهام»
.
.
دلآرام ِ زلال ِ جاری
سلامْ خوب، "پاییز"ات به رنگ و
زندگی باد
.
یک اعتراف بکنم و آن اینکه: یکی از افسوسهای بزرگ من، باید که دیر شناختن و
یا حتی نشناختن و انس نگرفتن با حسین منزوی باشد. اولین بار مرداد سال 80 از نزدیک
دیدماش. ما مشغول خبرنامه کنگره شیخ اشراق در زنجان بودیم. با هوشنگ جعفری عزیز آمد
و پشت میزی نشست؛ توی همان اتاقی که چند صباحی توی استانداری در اختیار حاشیهپردازان
کنگره بود! جعفری شعری از منزوی به من داد با دست خط خودش، درباره شیخ اشراق. خیلی
خوشخط بود. شعر بیاسم و عنوان بود امّا. من خیلی خوشم آمد. گرفتماش برای چاپ توی
خبرنامه. ناپختگی کردم و چون شعر اسم نداشت، خودم یک اسم از توی دل شعر بیرون کشیدم
و آن بالا نوشتم. اسم یکی از کتابهای شیخ اشراق و حسین منزوی هم توی شعر، از آن اسم
برده بود: «عقل سرخ». بعد از چاپ، نسخهای برایش بردم. با ته مایه تعجب و لابد هم گلگی
گفت: اسم هم برایش انتخاب کردهاید؟ بعد خندید و گفت: اشکال ندارد! ... ماند تا یک
سال و نیم بعد که بیشتر توی اداره ارشاد زنجان میدیدماش. آقای جاودانی عزیز، مدیر
کل وقت ارشاد، هوایش را داشت؛ بر خلاف خیلی از مدیرهای گذشته و حتی کارمندان وقت آن
روزها. ما زادگان شهر و روستاهای شهرستان ابهر، کم و بیش، همه ته لهجه اصفهانی داریم
به ترکی، و وقتی فارسی حرف میزنیم، مگر این که کسی بشناسدمان و لهجه ترکیمان
خیلی توی ذوق نباشد، خیلیها خیال میکنند اصفهانی هستیم و یا حتی یِزدی! همین حالایش
خیلی از همکارهای من توی بندر فکر میکنند من اصفهانیام، سراغ از اصفهان میگیرند؛
از فرط آن ته لهجه مادرزادی که من خیلی هم دوستاش دارم. منزوی هم هر وقت میخواست
با من حرف بزند، با ادا و لهجهی خودم حرف میزد؛ و به ترکی البته! و میخندید و
من هم ... یک باری هم یادم هست پشت در اتاق جاودانی به انتظار وقت ملاقات نشسته بود.
قلم و کاغذی دستاش بود که وقتی پا شد که برود، من دیدم از نیمرخ چشم و ابرویی به
غایت زیبا نقاشی کرده و همان جا رهایش کرده و رفته. آن حسِ روی کاغذ آمده را، دستم
نرفت که به یادگاری بردارم و تا همیشه افسوساش با من ماند.
.
دل آرام! امروز روز تولد اوست. اگر میانه
بهار نُه سال قبل از دنیا نرفته بود، حالا در روز نخستین پاییز، 67 سالگیاش را جشن
میگرفت. میگرفت؟ نه؛ نمیدانم، نمیدانم. امّا با ارباب قدرت اگر خوب تا کرده بود،
خودش هم جشن نمیگرفت؛ لابد برایش دستی میافشاندند و هورایی می کشیدند و کوچه و خیابان
و میدانی به اسماش بود ... توی تشییع جنازهاش، مرد جوانی بود که مدام بلند داد میزد:
«نام من عشق است، آیا میشناسیدم؟» این، مطلع شعری از اشعار خود منزوی بود. منزوی
جای دیگری گفته بود: «شاعر! تو را زین خیل بیدردان، کسی نشناخت / تو مشکلی و هرگزت
آسان، کسی نشناخت / ... / هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت / امّا تو را، ای
عاشق انسان! کسی نشناخت.»
.
قصه یک دل پر شُکوه و شِکوه، روز نخست
پاییز سال 25 شروع شده بود؛ در روزی مثل
امروز.
.
.
"گل شكفته! خداحافظ "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر