دلآرام
سلام
میخواهم برایت از بهانهی «گذشتن» بنویسم.
.
نیچه در «چنین گفت زرتشت»، داستان فوقالعاده
ای دارد از یک سفر زرتشت. نوشته که «گامزنان
از میان بسی ملتها و بسا شهرها از راههای پیچاپیچ به کوهستان و غار ِ خویش باز میگشت.
و هان! ناگهان گذاراش به دروازه شهر بزرگ نیز افتاد. و امّا اینجا دیوانهای کف به
لب، با آغوش گشاده به سوی ِ او پرید و راه بر او گرفت.»
.
این دیوانهی راه بسته بر زرتشت در دروازه
شهر بزرگ، گله میکند از اوضاع شهر و هشدار میدهد. به زرتشت میگوید: «از میان این
لجنزار چرا میخواهی گذشت؟ به پاهایت رحم کن! همان بِه که به دروازههای شهر تُفی بیندازی
و بازگردی! این جا دوزخ اندیشههای خلوتگزینان است. این جا اندیشههای بزرگ را زنده
– زنده می جوشانند و چندان میپزند که کوچک شوند. اینجا احساسهای بزرگ همه پست میشوند
و تنها احساسکهای جِغجغهواراند که رخصت جِغ – جِغ کردن دارند! ... سَرد اند و گرما
را در آبهای آتشناک میجویند. برافروختهاند و خُنکا را در جانهای یخزده میجویند
... تف کن بر شهر و بازگرد!»
.
این دیوانه گفت و گفت و گفت تا زرتشت فریاد
زد: «دیگر بس کن! دیریست که از کلام تو و از نوع تو به تهوّع میآیم! چرا این همه در کنار مرداب زیستی تا که خود غوک و وَزَغ
شدی؟ اکنون در رگانِ تویی که چنین غور – غور کردن و دشنام گفتن آموختهای، مگر نه خونِ
گندیدهی کفآلود ِ مردابی روان است؟ چرا به جنگل روی نیاوردی؟ یا به شخم زدن زمین
نپرداختی؟ مگر دریا پر از جزایر سرسبز نیست؟ من خوارداشت تو را خوار میدارم و تویی
که مرا هشدار میدهی چرا خویشتن را هشدار ندهی؟ پرندهی خوارداشت و هشداردِهی من تنها
از درون ِ عشق است که پَر میکشد، نه از درون ِ مرداب! ...»
.
زرتشت ملامت میکند و ملامت میکند و آن حرف
بزرگ را میگوید و دیوانه و شهر بزرگ را میگذارد و میگذرد؛ به او میگوید: «ای دیوانه! برای ِ بدرود این آموزه را
به تو پیشکش میکنم: آن جا که دیگر نمیتوان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت!»
.
دلآرام ِ خوب! بعد یک آیهای هم هست توی
قرآن، سوره نسا: «كسانى كه بر خويشتن ستمكار بودهاند، (وقتى) فرشتگان جانشان را مىگيرند،
مىگويند: «در چه (حال) بوديد؟» پاسخ مىدهند: «ما در زمين از مستضعفان بوديم.» مىگويند:
«مگر زمين خدا وسيع نبود تا در آن مهاجرت كنيد؟» پس آنان جايگاهشان دوزخ است.»
.
آن دوزخاش به کنار، شماتت «چرا مهاجرت نکردی؟»
دل و هستی میسوزاند. زرتشت نیچه هم به آن دیوانه همین را گفته بود؛ که چرا نگذشتی
از اینجا؟!
.
چقدر مهاجرت خوب است؛ و چقدر بد است که این
کلمه هم مثل خیلی کلمههای مظلوم دیگر، در
حصر ظاهر است. تا اسم «مهاجرت» میآید در باغ ِ سبز ینگه دنیا و سرزمین کانگوروها و
یوروپ تداعی میشود!
.
و لابد حکمتی داشته که گذاشتن و گذشتن را
از ریشه «هجر» ساخته اند؛ گفتهاند: مهاجرت.
.
دلآرام ِ مهربان! همهی هراس بعد از مهاجرت،
اما باید همان دلشوره برای همچنان غوک و وزغ ماندن باشد؛ نتوانستن که عشق ورزیدن؛ نه؟
.
خداحافظ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر