تو ایستاده ای امّا توان دم زدنت نیست
خموشی ات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه تلخ خورده ای از دست روزگار که دیگر
چنان گذشته ی شیرین، لب شکر شکنت نیست
چه جای غم که ندارم تو را که در نظر من
سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست
چگونه می سپری تن به بوسه های رقیبم
نشانه بوسه ی من در کدام سوی تنت نیست؟
من از تو اصل تو را برگزیده ام که همیشه
دلت مراست – تو خود گفته ای – اگر بدنت نیست
*
چنین که عطر تنت ره به هر نسیم گرفته است
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
.
حسین منزوی – غزل 405 در دیوان اشعار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر