گاهی شاید خیلی از ماها فکر کردهایم، خدا که خداست، وقتی بندههایش توانستهاند ضدانفجار و ضدحریق و ضدضربه بسازند، چرا نخواسته خدایی کند و این بشر را ضد حریق و ضد انفجار و ضد ضربه بسازد که این همه نمیرد و نسوزد و له نشود حتی سر کوچکترین انفجارها و حریقها و ضربهها. و چقدر این پوست و گوشت و استخوان ضعیفاند خدایا! ... بعد تصورش را که میکنیم و میبینیم اگر غولی بودیم ضدانفجار و ضدحریق و ضدضربه، و لابد از پس آن، سهم دردمان کم و حدّ تحملمان بالا بود، شاید که عمر بیشتری داشتیم ولی دلمان خیلی خیلی زودتر از اینها سنگ میشد که حالا شده، یعنی با این وضعیت شده. بعد هیچگاه گرمای بوسه و نوازشی مغز استخوانمان را گرم نمیکرد. بعد بهانه نداشتیم برای دعا که "یا ربّ اِرحَم ضَعف بَدَنی". بعد توی پیادهرو وقتی تنه به تنهای میخورد باید مدام گوشمان را میگرفتیم که کَر نشویم. در و دیوار را باید سخت و ضخیمتر میساختیم؛ آخر ما غول شده بودیم و رد شدن از در و دیوار راحتتر میشد ... چه خیالها ... گذشت؛ گذشت که ضدانفجار و ضدحریق و ضدضربه باشد این رگ و پوست و استخوان. همان موقع که سنگ قابیل بر سر هابیل فرود میآمد از پشت هم، خدا خودش میدانست چه کرده و خواست به ما بفهماند. آن سنگ درون قابیل بود که میخورد بر سر برادر ... چه خیالها ... گذشت؛ گذشت که ضدانفجار و ضدحریق و ضدضربه باشد این رگ و پوست و استخوان. شاید که خودمان فکری به حال آن خلوت درون بکنیم که حساب و کتابش را دادهاند دست خودمان. باید مدام تیمارش کنیم؛ که سنگ نشود، لااقل که سنگتر نشود؛ همان "دل" را.
مثل حس خوردن خرما. اینکه دوست نداری میانش هسته ای باشد. یا اینکه بجایش مغز گردویی، چیزی باشد.
پاسخحذفالبته که حکمتی دارد سنگ تر نشدن این دلها که خودمان می آلاییم با سنگینی آلام