۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

خواندن و دیدن جنگ


قبلا یک بار اینجا از حسّم درباره "شنیدن و خواندن از جنگ" نوشته ام. این حس را با همه تلخی اش دوست دارم! به همان اندازه که از شنیدن توصیف های رسمی و بهداشتی دل زده ام، از گوش و دیده سپردن به توصیف های عاری از "مصلحت" به سادگی دست نمی کشم. این طوری گمان می کنم بدی و نفرت بار بودن جنگ به خوبی خودش را نشان می دهد؛ اثر ویرانگر قدرتی که بقایش با کشتن تضمین می شود راحت تر منتقل می شود  به کسانی که چشمان شان در میدان جنگ غایب بوده.  یادم هست پنج سال قبل بنیاد شهید نمایشگاه عکسی گذاشته بود از چهره  شهدا و کشته شده های گمنام جنگ  که مردم بروند ببینند شاید کسی شناسایی شود. دیدن برخی عکس ها به کسری از ثانیه در تحمل من بود ... این روزها هم کتاب "دا" را می خوانم، که دیشب فصل نهم اش کلی اشکم را درآورد؛ روایت بانویی خرمشهری است از روزهای آغازین جنگ. با دو نفر از همکارانم که همان روزها خرمشهر بوده اند درباره کتاب و روایت هایش صحبت کردم؛ خیلی دلم هوای رفتن به خرمشهر را کرده. یک بار سال 75 رفته ام. شلمچه و طلاییه را هم دیده ام. نگاهم به در و دیوار شهر یخ می زد، به دشت وسیع و پر از مین و سیم خاردار و راکت های تا نیمه در خاک فرو رفته و منفجر نشده و به جنازه هایی که تازه از زیر خاک بیرون آورده بودند؛ آن روزها هفت سالی می شد که جنگ تمام شده بود ... دیروز  هوایی شدن ام را که به حسن آقا  گفتم، گفت  که او هم می آید ...
 امشب از قضا بی.بی.سی فارسی هم برنامه ای درباره عکاسی از جنگ پخش می کرد. با عکاسانی که از جنگ های عراق و کردستان ترکیه و بوسنی و چچن و ویتنام عکس گرفته بودند مصاحبه شده بود. بعضی از عکس های خوب و معروف شان را هم نشان داد. آن حس  دلزدگی از هر آن چه جنگ و کشتن است، به راحتی از صحبت عکاس ها و عکس هایشان پیدا بود.
.
جنگ های نظامی با همه بدی هایش، هنوز در گوشه و کنار جهان ادامه دارند؛ در افغانستان، در عراق، جسته و گریخته در سودان و سومالی و فلسطین. سنگین ترین جنگ ها در خاورمیانه است، جایی که ما نیز همان جاییم ... یک بار  توماس مان آلمانی گفته بود: "جنگ یک جور فرار بزدلانه از سختی های صلح است" ... روز بدون جنگ انسان فرا می رسد؟ روزی که نزدیکترین راه به بهشت، کشتن و کشته شدن نباشد و سختی های صلح نوش باشد؟
.
شاملوی عزیز نوشته بود: ... آنگاه قرار نهادند که ما و برادران مان یکدیگر را بکشیم و این کوتاه ترین طریق وصول به بهشت بود  ...
.
عکس بالا را فیلیپ جونز در جنگ ویتنام گرفته؛ یکی از معروف ترین عکس های این جنگ است. زنی که سرش گلوله خورده و دستش را گذاشته روی سر باندپیچی شده اش و به مچ دستش هم برچسبی انداخته اند

۶ نظر:

  1. و تنها راه پایان دادن به جنگ قربانی کردن خدایان مرگ هست .خدایانی که دغدغه ای جز پرستیده شدن نداشتند.

    پاسخحذف
  2. اری فرا میرسد ! اگر جهان و ما لحظه ای ساکت میشدیم . اگر ساعتی وقت میگذاشتیم و چون نیایشی ربانی ، کتاب ِ دعای شازده کوچولو را میخوانیدم ، با الله در دست ، با صلیب بر سینه ، با ستاره ی داوود در نگاه .
    اری فرا میرسد اگر جهان و ما لحظه ای می ایستادیم و اگر دقیقه ای هم زبان میشدیم و چون دعای فرج ِ سر ِ صف ، یا چون دعای روز شکر گذاری ، یا چون دعای روز عرفه ، یا چون دعای روز ِ هیچ ام ِ اتش دیدن ِ ابراهیم ، یک صدا با مولانا هم صدا میشدیم که : نفست اژدرهاست ، اژدرهاست ، او کی مرده ست ؟ /// ساعتی گرگی در اید در بشر ، ساعتی یوسف رخی همچون قمر /// میرود از سینه ها در سینه ها /// از ره پنهان صلاح و کینه ها ///.../// و بیاموزانیم به کودکانمان که نیایش ِ ما را خیره خیره نگاه میکنند ، که هر گاه مغل ِ زمانه قصد ِ گردن ِ زدن ِ عطار ِ زمین را داشت ، همه با هم بخوانند : گردن نزنش که این روا نیست /// در گردن ِ اون رسن روا نیست /// ان گردن طوق بند ازاد /// افسوس بود به تیغ پولاد///...///
    و بعد از این سرود ، همه ارام و ارام زمزمه کنند باز هوای وطنم ، وطنم ارزو ست . . . و کودک ِ مورد ِ تجاوز قرار گرفته ای که هنوز زاده نشده ، با خیال راحت از شکم ِ مادر ِ اسوده اش بیرون بیاید در کنگو ، و زن ِ چوپان ِ کرد ، بی هراس از مین و تیر ، سگه گله را به پاسبانی بگذارد و خودش دست ِ عاشق ِ بلوچش را بگیرد و در جایی میان ِ دشت ِ ریگ ِ جن و مریوان ، تن بسپارند به عشقبازی ِ بی پایان ِ ظهر گاهی ، با نوای ناشناس ِ گیتار ِ یک اسپانیایی که بر گرده گاوی نشسته است که هیچ نیزه ای در ان فرو نرفته و هیچ پارچه قرمزی نمیرماندش و در اندیشه نوازنده ، خاطره ی براق ِ اخرین شتر سواری اش در سومالی خود نمایی کند . . .
    اری ، فرا میرسد ، اگر هر سال و شاید هر ماه همه قدری سکوت کنیم و بخوانیم : گر تو خواهی که شقاوت کم شود ///جهد کن تا عشق ِ تو افزون شود /// این جهان جنگ است چون کل بنگری/// ذره ذره همچو دین با کافری///جنگ فعلی هست از جنگ ِ نهان/// زین تخالف ان تخالف را بدان...
    اری ! روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد . ما این روز را ارزو میکنیم ، حتی اگر نباشیم .
    حتی اگر من و شما ، به ضرب ِ گلوله ای راه گم کرده ، راه جهنم را بپیماییم و در استانه ی جهنم ، مولانا سرود خوان به استقبالمان اید و کودکان ِ بیگناه ِ شلمچه دورمان حلقه بزنند و ما برایشان بگوییم چقدر فانتزی گونه سالی چند بار چند شاخه زیتون را پوستر کردیم و ما بگوییم چطور شد که نتوانستیم مردم ِ جهان را ساکت کنیم ، حتی برای لحظه ای . و تعریف کنیم و بهانه بیاوریم که شاید درختان ِ جهان طاقت ان را نداشتند که بر کاغذی که از جانشان میسازند ، شازده کوچولو را تاب بیاورند ، چرا که درخت ها را تاب ِ تناقض های خیلی عمیق نیست ؛ و با این توجیه ها وارد جهنم شویم تا نانمان را بر اتش اش گرم کنیم و گوشه ای بنشینیم و شناور در صدای ِ موسیقی و خوانندگان ِ خوش صدا ، خستگی این راه دراز را از تن بیرون کنیم . . .
    آری ! یقین دارم . یقین دارم که دوست دارم چنین روزی فرا رسد . . .

    پاسخحذف
  3. با وجود اینکه هیچوقت چه قبل و چه بعد از جنگ شهرهای جنوب را ندیده ام ، کتاب "دا"را که خواندم حسش کردم . باورش کردم . لمسش کردم و در نهایت درکش کردم . چرا که راوی داستان در زمان جنگ هم سن من بود در زمان انقلاب . و من باور می کردم که چگونه در شرایط دگرگونی به دخترکان 14 ساله کارهای بزرگ سپرده می شود و چگونه آنها در یک شب بالغ می شوند به اندازه سالها. و من لمس میکردم تمام اتفاقات مشابه در زمان جنگ و انقلاب را .
    فقط قسمت های آخر کتاب کمی غیر واقعی بنظر می آید و اینکه ایشان اصلا عنوان نمی کنند که به چه دلیل می بایست نهادهای مربوطه تا بدین حد به ایشان نزدیک باشند. آیا رفتار آنها با همه جنگزده ها همین گونه بوده است . من که فکر نمی کنم.

    پاسخحذف
  4. لیلا ... پرستنده ها باید بیدار شوند. نه؟
    -
    سه نقطه ... به قول فسانه، کامنت های شما از خود پست زیباتر است، و چه دقت و سرمایه ای پشت این سطرهاست؛ سپاس بابت توجهی که دارید ... یقین داریم که دوست داریم چنان روزی فرا رسد
    _
    پیرفرزانه ... من تا حالا یازده فصل اش را خواندم و هنوز به نیمه راه هم نرسیده ام. می خواهم کتاب که تمام شد درباه اش بنویسم

    پاسخحذف
  5. Kash manam mitonestam beh shoma va Hasan Aghaye aziz molhagh sham...

    پاسخحذف
  6. آره پیمان جان ... یاده سال 75 رو. با اون دوربین زنیت ات که مدام این ور و اون ور می رفتی ... و ساکت بودی خیلی؟

    پاسخحذف