نگاهش می کند، ابروان کشیده و اقیانوس چشمانش را. تصویر سربازان دیگر را هم کج و معوج می تواند در تلاطم آن چشم ها ببیند. دست ها را گِرد صورتش می گیرد و پیشانی اش را می بوسد.
هوا ابری است. آرام زیر گوشش می گوید: "اسم بچه را هر چه می خواهی بگذار. سلیقه ات را قبول دارم. فقط اسم مرا نگذار که زود بر می گردم!"
صدای سوت قطار را می شنود. باران می گیرد.
طاها صفری
چه حس زنده ای دارد این متن . گویی خود خودت حضور داشته ای آنجا و خود خودت شنیدی این حرفها را با گوشهای خودت. چقدر بعضی حرفها در اعماق دل جان می گیرد. زیبا بود.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفبعد از بيش از 10 بار فيلترينگ در بلاگفا ديگر تاب نياوردم.
از بلاگفا خداحافظى كردي و به بلاگرى ها پيوستم...