عکس بالا را تصادفا پیدا کردم؛ توی این دنیای مجازی
*
امامزاده یعقوب گره خورده به روزهای زندگی ما؛ همه متولدین "صایین قلعه" (+) ... بقعه امامزاده بر فراز تپه ای قرار داشت که از بالای آن می شد، و می شود، کیلومترها دورتر را دید. از خود صایین قلعه هم می شد دیدش لااقل تا روزهایی که این ساختمان های بی قواره هوا نشده بودند. زمستان ها و پاییز گاهی پشت مه گم می شد. برای مسافرها عین یک تابلو بود که کجای جاده اند. تفرج گاه بود؛ با دو چشمه آبی که داشت؛ و یک تک درخت زالزالک چند متری مانده به آخرین پیچی که تو را می رساند به بالای تپه. مسیر قبله را به ما که بچه بودیم نشان می داد؛ بار اول توی خود امامزاده بود که پیش خودم گفتم اگر در خانه به سمت امامزاده نماز می خوانیم پس توی خود امامزاده باید چه کنیم! ... مسیر پر پیچ و خمش تا همین پانزده – شانزده سال قبل خاکی بود. حجره برای مسافر و زائر داشت. چند نفر از اهالی صایین قلعه که بهشان می گفتند "شیخ" متولی بودند؛ "شیخ" بودند نه معمم. یک اتاقکی داشتند برای استراحت و اتاقکی برای قرض دادن گاز پیک نیکی و ظرف و ظروف. "قربان" بود؛ مرد بزرگی که کوچک مانده بود. پادو بود برای شیخ ها، کفش ها را جفت می کرد و گاهی سکه ای می گذاشتند کف دستش. امامزاده ضریح سبزی داشت؛ کوچک اما. می شد شمعی روشن کرد برای ادای نذر. هر کسی از راه رسیده بود، به رسم ارادت، تابلویی به دیوار نمازخانه اش کوبیده بود. روزهای تعطیل خیلی شلوغ بود، عاشورا به خصوص. درخت توتی جلوی ورودی اصلی ، کنار حوض آبی که آبی رنگ شده بود ... یک تپه بلندتر از تپه ای که امامزاده رویش بود، دکل ماکرویو نصب کرده بودند؛ برای مخابرات و صدا و سیما؛ خود این تپه بهانه بود برای ورزش و بالارفتن تا حفاظ مرکز؛ "سیمتو" صدایش می کردیم؛ و نمی دانم چرا! ... این اواخر نقشه ریختند که بنایش را بکوبند و از نو بسازند؛ ده سال پیش حدودا؛ و طرحی نو در انداختند؛ حالا باز هم زائر دارد هم مسافر، چشمه هایش خشک شده اند اما، و خبری از آن تک درخت زالزالکش ندارم ...
*
یک رنو پنج خریده بودم، سال 83 بود؛ آن سال بد. مادر مریض بود و داشت حالش بدتر می شد. گفت با ماشین تو می خواهم برویم امامزاده. سایرین با ماشین های دیگر آمدند و مادر با ما. بی حال بود ... مادر نماز خواند، دعا کرد ... آن آخرین زیارت مادر بود.
*
عکس بالا، عکس روزهای قدیمی امامزاده یعقوب است. سایه "قربان" را که نشسته دم در ورودی می بینید و پشت، آن تپه ای را که "سمیتو" بود. قربان روز چهارم تیرماه 83 ناگهان درگذشت.
*
می خواهم این نوشته را با همه حسی که در آن جاریست تقدیم کنم به همه صایین قلعه ای هایی که حالا فرسنگ ها دورند از امامزاده یعقوب؛ بپذیرند از من
*
امامزاده یعقوب گره خورده به روزهای زندگی ما؛ همه متولدین "صایین قلعه" (+) ... بقعه امامزاده بر فراز تپه ای قرار داشت که از بالای آن می شد، و می شود، کیلومترها دورتر را دید. از خود صایین قلعه هم می شد دیدش لااقل تا روزهایی که این ساختمان های بی قواره هوا نشده بودند. زمستان ها و پاییز گاهی پشت مه گم می شد. برای مسافرها عین یک تابلو بود که کجای جاده اند. تفرج گاه بود؛ با دو چشمه آبی که داشت؛ و یک تک درخت زالزالک چند متری مانده به آخرین پیچی که تو را می رساند به بالای تپه. مسیر قبله را به ما که بچه بودیم نشان می داد؛ بار اول توی خود امامزاده بود که پیش خودم گفتم اگر در خانه به سمت امامزاده نماز می خوانیم پس توی خود امامزاده باید چه کنیم! ... مسیر پر پیچ و خمش تا همین پانزده – شانزده سال قبل خاکی بود. حجره برای مسافر و زائر داشت. چند نفر از اهالی صایین قلعه که بهشان می گفتند "شیخ" متولی بودند؛ "شیخ" بودند نه معمم. یک اتاقکی داشتند برای استراحت و اتاقکی برای قرض دادن گاز پیک نیکی و ظرف و ظروف. "قربان" بود؛ مرد بزرگی که کوچک مانده بود. پادو بود برای شیخ ها، کفش ها را جفت می کرد و گاهی سکه ای می گذاشتند کف دستش. امامزاده ضریح سبزی داشت؛ کوچک اما. می شد شمعی روشن کرد برای ادای نذر. هر کسی از راه رسیده بود، به رسم ارادت، تابلویی به دیوار نمازخانه اش کوبیده بود. روزهای تعطیل خیلی شلوغ بود، عاشورا به خصوص. درخت توتی جلوی ورودی اصلی ، کنار حوض آبی که آبی رنگ شده بود ... یک تپه بلندتر از تپه ای که امامزاده رویش بود، دکل ماکرویو نصب کرده بودند؛ برای مخابرات و صدا و سیما؛ خود این تپه بهانه بود برای ورزش و بالارفتن تا حفاظ مرکز؛ "سیمتو" صدایش می کردیم؛ و نمی دانم چرا! ... این اواخر نقشه ریختند که بنایش را بکوبند و از نو بسازند؛ ده سال پیش حدودا؛ و طرحی نو در انداختند؛ حالا باز هم زائر دارد هم مسافر، چشمه هایش خشک شده اند اما، و خبری از آن تک درخت زالزالکش ندارم ...
*
یک رنو پنج خریده بودم، سال 83 بود؛ آن سال بد. مادر مریض بود و داشت حالش بدتر می شد. گفت با ماشین تو می خواهم برویم امامزاده. سایرین با ماشین های دیگر آمدند و مادر با ما. بی حال بود ... مادر نماز خواند، دعا کرد ... آن آخرین زیارت مادر بود.
*
عکس بالا، عکس روزهای قدیمی امامزاده یعقوب است. سایه "قربان" را که نشسته دم در ورودی می بینید و پشت، آن تپه ای را که "سمیتو" بود. قربان روز چهارم تیرماه 83 ناگهان درگذشت.
*
می خواهم این نوشته را با همه حسی که در آن جاریست تقدیم کنم به همه صایین قلعه ای هایی که حالا فرسنگ ها دورند از امامزاده یعقوب؛ بپذیرند از من
آخی .. چه نوستالژیک بود
پاسخحذفمحمد جان حالا خیلی ها در دنیا صایین قلعه تو را می شناسند و مادر و قربان و...
پاسخحذفجناب معینی
پاسخحذفاگر می توانید احساس خودتان را از خواندن این سخان، بیان دارید البته اگر می شود به صورت متن وبلاگی!
http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=3299
سلام آقاي معيني عزيز
پاسخحذفمرا به سالهاي خيلي دور كودكي برديد. شايد هشت يا نه سالم بود كه يك روز زيباي تابستاني ميهمان خانواده عزيزي در صائين قلعه بوديم . و خوب به خاطر دارم كه براي اولين بار در خانه اربابي آنها ، يخچال نفتي ديدم . با خواندن مطلب زيبايتان ،خاطره باغهاي سرسبز وامامزاده آنجا كه نامش را فراموش كرده بودم برايم زنده شد . يادش به خير چه روزهائي بود.
سلام. روحم تازه شد با این متن،دلم هوای خاکم رو کرد، هوای بالکن خونه که همین تپه ها و مناظری که توصیف کردی روزهای تابستون و زمستونش رو زیباتر میکنه.. ممنون. یاد قربان انداختی منو که چه پاک و ساده بود و چه صادقانه این سادگی رو به همه نشون میداد، مهربوون بود اما نمیدونم چرا آدمای نامهربون به تورش خوردند، خدا بیامرزه همه را.
پاسخحذفراستی لینک صایین توو ویکی باز نمیشه، من با این لینک رفتم:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B5%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87
"فاطمه"
سلام
پاسخحذفیادت باشد من هم خاطره ای خوب از این امامزاده دارم.آن زمان مطمئنا مادر عزیزت نیز زنده بود و زحمات ما را او متقبل شد. خداوند روحش را شاد فرماید
درخت زالزالک همون جا سر جاشه. من ولی فرسنگ ها دور شاید نباشم. آخر هر هفته که صایین قلعه هستم میبینمش. یعنی از هر جا میشه گنبد جدیدشو دید.
پاسخحذففاطمه! ممنونم؛ اصلاح شد
پاسخحذفمجتبی! تابستان سال 72 بود؛ یادش بخیر؛ 17 سال قبل
روحشون شاد.
پاسخحذفشهرزاد
بارها آمدم و این عکس را دیدم و بارها احساس کردم که بعد از دیدنش چه حسی داشته اید و تا کجاها رفته اید.
پاسخحذففسانه! ... سپاس بی مرز
پاسخحذفجناب آقاي سروش!
پاسخحذفستم حاكمان و سكون و سكوت عالمان نكته اي است.امّا شما با دلخوشي از كورسوي چراغ کلیسا و دور بودن دين از رأس و ذيل امور انسانها و اميد بستن به «بهار مردم سالاري دولت فراديني» و بر اساس فقاهت و عرفان و ادبيات و اشعار مطلوبتان، حدود و اختيارات خداوند موردنظرتان را مبني محبوس ماندن درون مساجد و كليساها و جلوگيري از ورود او به خارج از آن مكان هاي مقدس (كه اگر از مسجد و كليسا خارج شود، پايش را بايد قطع كرد!) و عدم دخالت او در امور اجتماعي و سياسي آدميان كه مخلوق اويند، به خوبي نمايان ساخته ايد و همان تز استعماري و حجتيه اي "دين در سياست وارد نشود" را عامل سرنگوني ظلم و رسيدن انسانها به فلاح و رستگاري معرفي كرده ايد. خواستم بگويم دستت درد نكند! ولي ديدم ...توش. پس به حق بايد گفت ....نت درد نكند.