برف باریده و جاده لیز و غروب بود؛ پیکان سواری سفید را پدر خانواده می راند؛ خودش بود و سه پسر و همسرش و یک مهمان. آخرین فرزند که هنوز یک سالش نشده بود، شاید، آرام به خواب رفته بود در گرمای دلنشین داخل ماشین ... پدر با احتیاط می راند. به نظرش رسید لاستیک های سمت راست اگر از شانه جاده حرکت داده شوند، خطر لیز خوردن کم می شود ...
*
شلیک خنده، اگر که فقط مخصوص کلاس او نبود، ولی انگار جنس خنده ها خودمانی تر بود ... روی تخته می نوشت و بعد می رفت دست گچی اش را می مالید به پیراهن یکی از بچه ها و می گفت: "ناراحت شدی؟!"، و حالا دستش راکه تمیز شده بود می کشید روی کت خودش!... خوش خط بود و با خوش خط ها، خوش بود؛ یک بار به من با شوخی گفت: "آخرش سر این خوش خطی ات، دعوایمان خواهد شد"! خوشنویسی می کرد با گچ روی تخته یا با قلم نی و ماژیک روی کاغذ؛ و وقتی تحسین بچه ها را می شنید آن قدر متواضع بود که بگوید: "من خوب نمی نویسم، شما خط خوب کم دیده اید". یک همکلاسی داشتیم به اسم علی مهدیخانی، قیافه خاصی داشت با کمی قوز. می گفت: "علی! کاش من پیری تو رو ببینم"؛ می گفت: "پیر که بشوی قیافه جالبی خواهی داشت"! هم علی ریز و نخودی می خندید و هم همه ما از این شوخی بدیع. درشتی هایش هم به موقع بود؛ یک بار سهراب نمره بد گرفته بود، گفت بیا پای تخته. دستش را به ادای زدن برد بالا، و نمی خواست بزند ولی از دست سهراب ناراحت بود، سهراب سریع سرش را کنار کشید و سرش بی هوا خورد به دیوار، در همان حالت گفت: "چرا خودت را می زنی؟" ... فارسی و عربی و هنر درس می داد و مسلط بود. عضو تیم فوتبال شهر هم بود در پست دفاع ... می آمد تخت آخر بغل دست بچه ها می نشست؛ خودمانی بودنش را حتی بچه درس نخوان ها هم باور کرده بودند ... سه سال دوره راهنمایی را با خاطر خوب این آقا معلم مهربان سپری کردیم. روزهای آخر از همه خواست یکی یک قطعه عکس از خودمان بیاوریم تا او به یادگاری داشته باشد؛ با خودمان می گفتیم: "او نمی خواهد کسی را فراموش کند" ... بزرگتر که شدیم، اگر در کوچه و خیابان می دیدیمش، هر طور شده خودمان را نشانش می دادیم و او همیشه جواب سلاممان را با بالا بردن دستش و یک لبخند "رضایت" کامل می کرد و تو حس می کردی آن قدر خوب هستی که معلم دوست داشتنی ات، هنوز دوستت دارد!
*
برف باریده و جاده لیز و غروب بود؛ پیکان سواری سفید را پدر خانواده می راند؛ خودش بود و سه پسر و همسرش و یک مهمان. آخرین فرزند که هنوز یک سالش نشده بود، شاید، آرام به خواب رفته بود در گرمای دلنشین داخل ماشین ... پدر با احتیاط می راند. به نظرش رسید لاستیک های سمت راست اگر از شانه جاده حرکت داده شوند، خطر لیز خوردن کم می شود ... فردایش خیلی ها زار می زدند و همین طور اشک بود که صورت ها را خیس می کرد. آقا کریم معینی، دبیر فارسی و عربی و هنر ما، در آن یخبندان تصادف کرده و غیر از همسر و پسر بزرگش، همه مسافران آن پیکان سفید کشته شده بودند ... سی دی ماه سال 79 بود؛ درست نه سال قبل؛ چنین روزی.
*
شلیک خنده، اگر که فقط مخصوص کلاس او نبود، ولی انگار جنس خنده ها خودمانی تر بود ... روی تخته می نوشت و بعد می رفت دست گچی اش را می مالید به پیراهن یکی از بچه ها و می گفت: "ناراحت شدی؟!"، و حالا دستش راکه تمیز شده بود می کشید روی کت خودش!... خوش خط بود و با خوش خط ها، خوش بود؛ یک بار به من با شوخی گفت: "آخرش سر این خوش خطی ات، دعوایمان خواهد شد"! خوشنویسی می کرد با گچ روی تخته یا با قلم نی و ماژیک روی کاغذ؛ و وقتی تحسین بچه ها را می شنید آن قدر متواضع بود که بگوید: "من خوب نمی نویسم، شما خط خوب کم دیده اید". یک همکلاسی داشتیم به اسم علی مهدیخانی، قیافه خاصی داشت با کمی قوز. می گفت: "علی! کاش من پیری تو رو ببینم"؛ می گفت: "پیر که بشوی قیافه جالبی خواهی داشت"! هم علی ریز و نخودی می خندید و هم همه ما از این شوخی بدیع. درشتی هایش هم به موقع بود؛ یک بار سهراب نمره بد گرفته بود، گفت بیا پای تخته. دستش را به ادای زدن برد بالا، و نمی خواست بزند ولی از دست سهراب ناراحت بود، سهراب سریع سرش را کنار کشید و سرش بی هوا خورد به دیوار، در همان حالت گفت: "چرا خودت را می زنی؟" ... فارسی و عربی و هنر درس می داد و مسلط بود. عضو تیم فوتبال شهر هم بود در پست دفاع ... می آمد تخت آخر بغل دست بچه ها می نشست؛ خودمانی بودنش را حتی بچه درس نخوان ها هم باور کرده بودند ... سه سال دوره راهنمایی را با خاطر خوب این آقا معلم مهربان سپری کردیم. روزهای آخر از همه خواست یکی یک قطعه عکس از خودمان بیاوریم تا او به یادگاری داشته باشد؛ با خودمان می گفتیم: "او نمی خواهد کسی را فراموش کند" ... بزرگتر که شدیم، اگر در کوچه و خیابان می دیدیمش، هر طور شده خودمان را نشانش می دادیم و او همیشه جواب سلاممان را با بالا بردن دستش و یک لبخند "رضایت" کامل می کرد و تو حس می کردی آن قدر خوب هستی که معلم دوست داشتنی ات، هنوز دوستت دارد!
*
برف باریده و جاده لیز و غروب بود؛ پیکان سواری سفید را پدر خانواده می راند؛ خودش بود و سه پسر و همسرش و یک مهمان. آخرین فرزند که هنوز یک سالش نشده بود، شاید، آرام به خواب رفته بود در گرمای دلنشین داخل ماشین ... پدر با احتیاط می راند. به نظرش رسید لاستیک های سمت راست اگر از شانه جاده حرکت داده شوند، خطر لیز خوردن کم می شود ... فردایش خیلی ها زار می زدند و همین طور اشک بود که صورت ها را خیس می کرد. آقا کریم معینی، دبیر فارسی و عربی و هنر ما، در آن یخبندان تصادف کرده و غیر از همسر و پسر بزرگش، همه مسافران آن پیکان سفید کشته شده بودند ... سی دی ماه سال 79 بود؛ درست نه سال قبل؛ چنین روزی.
*
یادداشت محمد واعظی؛ کریم خاله اغلو
سلام
پاسخحذفمحمدآقااین کلمات را بغض می نویسم
یادت میادبا یکی از بچه های کلاس
دعواکرده بود و جلسه بعد بیخ گوشمان
میگفت برید فلانی رو بیارید با من
آشتی بدید وگرنه با شما هم دعوا میکنم.
یادت میاد میگفت قدرت خدا را ببینید
یک نفر میمیرد بعد او را در قبرستانی
دفن میکنند بعد از سالهای طولانی محل
قبرستان کوره آجر پزی میشود و هر قطعه
از تن انسان به گوشه ای میرود
و باز روز قیامت این شخص بپا میخیزد.
یادت میاد...
یادت میاد...
یادت میاد...
چه خوب که برخی بعد از رفتنشان اینهمه خاطره ی دلنشین به جا می گذارند. هم بودنشان برکت است، هم یادشان برکت. بعضی ها همیشه معلمند.
پاسخحذفچه خوبه که یه نفر بعد رفتنش اینهمه خاطره خوب رو با خودش ببره. روحش شاد...
پاسخحذفامیدوارم خانه جدید فعلا به بلای فیل... دچار نشه دوست من.
9 سال! چه زود گذشت خدا بیامرزدش. یادش بخیر
پاسخحذفخدایش بیامرزد
پاسخحذفچه خوب که خاطرات خوب هست...
دیشب اخوی بزرگم مهمون ما بود. حرف خاطرات گذشته شد. گفت یه روز کریم خاله اوغلو به اورکت شاگرد اول کلاس که شما باشین گیر داده بود. خدا بیامرزه ایشونو. کلی گفتیم و شنیدیم از اون روزا
پاسخحذفآقا محسن! من دقیقا یادم نمی آد ولی معمولا اون مرحوم اهل این جور گیردادنا بود!
پاسخحذف