۱۳۸۵ آبان ۲۷, شنبه

قلعه تنهایی

یک حیاط بزرگ انتهای یک کوچه بن بست با درختان گردویی که تقریبا همه کف باغچه بزرگ خانه را سایه می اندازند. تا چند سال پیش آمد و رفت زنبورهای عسل به کندوهای عسل در گوشه ای از باغچه نیز این خانه را هر چه بیشتر به طبیعت نزدیک کرده بود ... قسمت مسکونی خانه را هم چند سال پیش کلا تخریب کردند و از نو ساختند... کسی که بخواهد درباره این خانه صحبت کند حتما به همین چیزهایی که من گفتم اشاره می کند ... اما من این جا می خواهم از کسی که این روزها و شب ها تنهایی خود را در این خانه به خاطر زمان می سپارد صحبت کنم ... مادر تنهای ساکن در این خانه سه فرزند جوان خود را طی کمتر از پانزده سال از دست داد: هر کدام به دلیلی و هر کدام روزی . در تابستان منحوس دو سال قبل هم ابتدا صمیمی ترین دوست و خواهر و با فاصله یک ماه همسرش را از دست داد. چند ماه قبل تر از آن هم کوچکترین فرزندش برای ادامه تحصیل راهی دیار غربت شده بود. وقتی هر از چند گاهی به خانه شان می روم چشمم به عکسی روی تاقچه می افتد که اوست و همسرش و فرزند غریب و یکی از نوه ها. همه رو به دوربین می خندند ... آن شب بدون اینکه یادآوری کنم یادم هست که سالگرد درگذشت موسی است، که با هم خیلی رفیق شده بودیم، زنگ زدم تا با او صحبت کنم. خیلی خوشحال شد. با خودم تصور می کردم در آن قلعه سکوت و تنهایی، صدای زنگ تلفنی او را شاد می کند ... شاید هیچ کس به اندازه آن درختان، وفادارش نمانده اند که همچنان هم سایه می بخشند و هم ثمر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر