۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

.


چهارشنبه لعنتی پیش بود که بردیا و آرمیتا، دو فرزند چهارساله و دو قلوی همکارمان، توی حمام خانه دچار برق گرفتگی شدند(+). سشوار افتاده بود، یا به شیطنت بچه‌گانه انداخته بودند، توی حوض ِ بادی پر از آبی که تویش بودند ... بردیا همان روز برای همیشه رفت. بردیا را برای دفن بردند شیراز؛ شهر آبا و اجدادی‌شان. امیدها بود برای ماندن آرمیتا؛ که نرود. بامداد یکشنبه اما مرگ مغزی آرمیتا هم اعلام شد. کوه غم آوار شد. همه شوک زده‌اند. داغ غریب و سنگینی بر دل و جان همه؛ و بر دل سراج و همسرش بیش و بیش و بیش از همه. آرمیتا روی تخت بیمارستان است هنوز؛ به مدد دستگاه، به اسم حیات نباتی. خواهر تاب دوری برادر نداشت لابد ... دیروز عصر با چند نفر از همکاران رفتیم بیمارستان برای تسلای سراج. نبود. قبل از ما چند نفری از خانم های همکار رسیده بودند؛ با چشمانی از اشک؛ سرخ ... با پیمان رفتم بالای سر آرمیتا ... آرام ... بیرون آمدنی سراج را دیدیم که رفته بود دارو بخرد ... ضربه، ضربه سهمگینی است؛ مثال واضح غصه و درد و تنهایی یکباره پدر و مادری. دلی وسیع‌تر از دریاها و صبری بزرگ به قدر همه آسمان، از خدا، برای سراج و همسرش، بخواهیم.
.
ببخشید اگر غصه دارتان کردم؛ می خواستم «با هم» دعا کنیم، به آستان کسی که وقت اضطرار، همه او را، از همه سوا می‌کنیم.
.
.
در پلاس(+)
در فیس بوک(+)
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر