اول) تا یک ساعت به سحر هم خوابم نبرده بود و داشتم با خودم جملات «پراکندههای روز سیزدهم از ماه سوم» را مرور میکردم. حالا هیچ کدامشان نیستند؛ یعنی خواستهام که نباشند، خواستهام که بروند توی همان کنجی که بودند.
دوم) از بس که سیبزمینی دوست دارم و هوای ابری و بارانی را، که میگفت لابد رگی از رگهایت از انگلیس است! من که نمیدانستم ساکنان آن جزیره، سیبزمینی زیاد دوست دارند، اما باران و مه و آسمان بیآفتابش را میدانستم؛ اینها را حتی در رمانهای آگاتا کریستی هم دوست داشتهام؛ همیشه!
سوم) بعد از دفتر دوم "خطاب به عشق" شیفته کامو شدم و حالا در "در دفاع از فهم"، به گمانم که بیش از پیش این مرد بزرگ را میشناسم و دلم برایش تنگ میشود از بس که عاشقاش شدهام! نامههایش به کاسارس و سخنرانیهایاش بسیار خوباند، بیشتر از رمانهایش.
چهارم) برای کتاب "نامهها به دلآرام" اسم دیگری انتخاب کردم؛ "از اقیانوسی دور" (شاید هم: «عطرت توی قطرههای باران بود»). دادهام یکی از دوستان بخواند و نظر بدهد. شده حدوداً ۱۶هزار کلمه. زحمت مقدمه را هم دادهام به امیرحسین کامیار عزیز. برای کتاب برگزیده یادداشتهای وبلاگی (تا انتهای سال ۹۱) هم از جمال رحمتی خواستهام مقدمه بنویسد. اسم کتاب فعلا: « نامهای که برای شهردار فرستادیم»؛ حدود ۴۰هزار کلمه. به چند نفری از دوستان هم، فایل متنیاش را فرستادهام. غیر از حمید که گفت «احتمالا مجوز نگیرد»، هیچ ریاکشن جدی نگرفتهام و تازه تقریبا مطمئنم که حتی حمید هم همه را نخوانده! امیدوارکننده است!
پنجم) بیش از پیش حساس شدهام به "کوری انتخابی" در مرور تاریخ! جذب کتاب و متونی میشوم که از اشتباههای عظیم شاه مینویسند آن هم در روزگاری که انگار یک قرار جمعی هست که خطاهای او را نبینند. او سهم بسیاری در روزگار بد امروز ما دارد! از بانیان وضع موجود است؛ بلاشک. مغرور شد، کور شد و همه چیز بر باد رفت. ما شدیم هیزم یک عقده تاریخی روحانیت شیعه که "قدرت" و "حکومت" خواسته بود و راهآمدن با حکومتی که خودش را به آسمان دوخته، و کلی پول دارد، بسیار بسیار دشوار است اگر نگوییم که محال بوده است!
ششم) آنهایی که میگویند: «سانسور همهجا هست» یا «اینترنت همهجا کنترل میشود و محدود است» تا از این حرف به وسعت سانسور و فیلترینگ در ایران امروز وجاهت ببخشند (یا حتی نبخشند!)، از "[...]" بدترند! که نمیخواهند توجه کنند در محدودیتها، "مرز" و "ابزار" و "انگیزه"ی محدودیتها مهماند که بله؛ همه "آتش" را محدود میکنند اما تا کِی و کجا و چرا و چگونه محدود میکنند؟! که مثلاً کسی آتش نیفروزد که به دلخواه آشپزی کند و همه غذای طبخ شده و کنسروی کارخانه سلطان را بخورند؟!
هفتم) به کسی از نوع "هانا آرنت" نیاز مبرم داریم؛ یک هانا آرنت ِ ایرانی؛ برای نوشتن از "معنای واقعی و اصلی و عمیق" پدیدهها در ایران و رفتارهای نظام و منظوم و مردم در همه شئون؛ از پشیمانی بابت کنترل جمعیت تا اصرار به غنیسازی اورانیوم به بهای فقیرسازی یک ملت ثروتمند و فرار مردم از خواندن تاریخ و معضل گفتوگو! ... قریب به اتفاق تحلیلها در بهترین حالت، دو بند انگشت عمق دارند. ما در تشخیص مرض ِ اصلی و اصل ِ مرض چون آهو در گل ماندهایم.
هشتم) گفتم: «دفعه بعد که حسین مرتضوی را ببینم، حتما ماچش میکنم!» ... حرفهایی که از اوین دهه شصت گفت، دیر بود، ولی مفید بود. او زندانبان بود و این مهم است. کاش بیشتر بگوید اما آنقدر توی سرش زدند، همین کسانی که دوست دارند بیشتر بدانند از دهه طلایی(!) شصت، که شاید دیگر نخواهد حرف بزند حتی اگر مراجع قضایی و امنیتی نخواهند راهش را سد کنند. چپروی شد، باید استقبال بیشتری میشد.
نهم) یک شبح شومی را حوالی خودم حس میکنم؛ توی خواب کسانی را میبینم که سالهاست مُردهاند و سالهاست فراموششان کردهام و حالا آمدهاند تا مرا بغل کنند و بغل میکنند، دلشوره دارم خیلی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر