درست همین ۶ ماه پیش، مهسا آماده میشد که برود تهران،
نیکا شاید آوازی زمزمه میکرد،
سارینا داشت برای وبلاگش ویدئو ضبط میکرد،
خدانور لیوانی آب خنک میخورد،
کیان آماده مدرسه میشد ...
همه بودیم به اضافه همه آن صدها نفر،
و باتومهایی که هنوز خرد نکرده بود و گلولههایی که ندریده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر