این رمان ["آگلائه در دشت"] بیشتر قصهی یک دختر بچه است، همان دختر بچهای که خود من بودم. دختری که سخت عاشق دوست پدرش، کشیش روستا، است. و این موضوع، حقیقت دارد: می خواهم بگویم او اولین عشق من بود، بهترین دوست پدرم بود. توی روستا دو نفر روشنفکر وجود داشت، معلم و کشیش. و کشیش هنوز ازدواج نکرده بود، درست همان موقعی که من عاشقش بودم، تقریبا در شش سالگی. میآمد خانهی ما غذا میخورد، چون خودش زن نداشت و مادر من آشپز خیلی خوبی بود. هر روز به خانهی ما میآمد. حتی وقتی زمان جنگ، پدرم به جبهه اعزام شد، کشیش هنوز توی روستا بود و من او را بیشتر از پدرم میدیدم. من را خیلی دوست داشت، حرفهای خیلی خوبی به من میگفت، مثلا اینکه وقتی بزرگ شوم با من ازدواج میکند. و من باور میکردم! جوان بود. شاید فقط ده سال از من بزرگتر بود، نه بیشتر و بعد، یک دفعه، ازدواج کرد، و این برای من خیلی تکاندهنده بود. به خودم گفتم اگر یک کشیش هم این طور دروغ بگوید، ببین آدمهای دیگر چطورند؟ از این موضوع واقعاً زمان زیادی میگذرد. ما از آن روستا رفتیم، و بعدها که من در سوئیس ساکن شده بودم، یک بار برگشتم مجارستان. چهل سال داشتم که دوباره او را دیدم و بلافاصله همان عشق را دوباره حس کردم. او هم همین طور. بهش گفتم وقتی کوچک بودم، او را خیلی دوست داشتم. بهم گفت: «میدانم، میدانم». حالا مرده است. با زنش نامهنگاری زیادی داشتهام، خبر مرگش را او به من داد. بهم گفت که من محبوب شوهرش بودم. و تازه، دختر اولشان شبیه من است، اینجا بود که من خیلی خیالات با خودم کردم، چون گمان می کردم من دختر او بودم، نه پدرم ...
مصاحبه با آگوتا کریستوف (نویسنده مجاریالاصل)، منتشر شده در "دروغ سوم"، ترجمه اصغر نوری، صفحات 160 و 161
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر