دیروز حالات بد نبود، از قضا خوب بود. آدمی گاهی از فرط خوشی، ناخوش میشود.
بارها دلات خواسته عین سنگی سنگین روی زمین بیفتی و تمام بشوی، برنخیزی، وقتی ذره ذرهی وزنات روی دوش روحات سنگینی میکند؛ آن قدر که رنجور، آن قدر که خسته. دیروز هم خواسته بودی بیفتی ولی این بار که زمان ِ "خوش" را اسیر کنی، خواب بروی، غرق رویا شوی، اصلا بیفتی روی زمین ِ زمان و سفت خاکاش را بغل کنی؛ از نور و آب بگذرانی روح را.
و خب؛ تمام شد. نتوانستی،
و «امروز، اصلا دیروز نیست»؛ این تلخترین درس همه روز و شبها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر