افسوس!
تو
صاحب
زیباترین چشمهایی بودی
که مرا،
هرگز ندیدند.
.
آخرین باری که "فرهنگان" رفتم، همین سه هفته قبل، دو کتاب شعر گرفتم؛ "زنی میانسال با رژ لب قرمز" (مهناز عامری مجد) و "خاطرات کاهگلی" (سعید مالکی (امید پویان)). هیچ شناخت قبلی از "مهناز عامری مجد" نداشتم اما فرم کتاب "عالی" بود؛ اندازه پالتویی، با صفحهبندی و فونت و رعایت قواعد نشانهگذاری و جنس کاغذ و جلد بسیار خوب (ناشر: دیبایه)؛ خریدماش. اما کتاب دومی را خریدم چون بیستودوسال است سابقه رفاقت با "سعید مالکی" دارم. اول شعرهای عامریمجد را خواندم (شعر مطلع این یادداشت از اوست) اما بیآنکه ادعای شعرشناسی داشته باشم، شعرهای سعید مالکی را خیلی بیشتر پسندیدم؛
باران که برف شد
آخرین برگ خزانزده که افتاد
رد پاهایت
هنوز
بر همان پیادهرو
رو به بغض آفتاب
مانده بود ...
(سعید مالکی)
.
در مه کسی میآید.
نه میبینمش،
نه صدای گامهایش را میشنوم.
تنها عطر آشنایی احساس میکنم
که از دور دستها زندهام میکند.
(مهناز عامریمجد)
.
کتاب سعید مالکی عزیز در کنار شعرهای خوب و خیلی خوبی که دارد، هیچ فرم جذابی ندارد (و این به کمتر خواندهشدن آن منجر خواهد شد)، نیمفاصلهها رعایت نشدهاند و دستکم یک اشتباه تایپی دارد. علاوه بر این یک شلیک به خود هم دارد؛ این که نویسنده در مقدمه (مقدمهای که پشت جلد هم تکرار شده) خیلی راحت نوشته: «بدون شک انتشار کتاب در روزهایی که ]فلان[ به نظر ناعاقلانه و دور از تدبیر است!»!
.
این امشب را
تا طلوع داغ چشمهایت
بیدار بوسهی خیالیات میمانم.
(سعید مالکی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر