37 سال
قبل در چنین روزهایی، خیلیها تصوری از خسارتهای جنگی که دیروزش شروع شده بود،
نداشتند؛ 8 سال بعد که جنگ با «پیروز نشدن» ما تمام شده بود، آنچه به جا مانده بود،
جای خالی ستارگانی بود که فروغشان اگر روشنای فردای کشور نمیشد، گرمی و صفای خانوادههاشان
بود، دلهای آزرده و هراسانی بود از صدای انفجار و ویرانی و ترک خانهها به اجبار،
و نامهربانیها، کشوری بود با کلی کمبود و شهر و روستاهایی که آباد نشدند و کسانی
که زنده بازگشته بودند و قرار گذاشته بودند راضیشان کنند و در پیِ آن، آلودهشان
کردند به لذتِ امتیازهایِ ویژه اقتصادی و شد آنچه نباید میشد. این وسط آن معنویت
و اخلاصی که از رزمندهها سراغ میدادند، و از همدوشی مردمان و برادری و خواهریها،
آن خوبیهای جنگ، انگار پرتاب شد به هزار سال قبل؛ خیلی خیلی دور و دست نیافتنی،
عین یک رویا و بعد آنچه بیرحمانه فرو رفت در چشم همه ما، نزاع و دعواها بود سر زور
و زر؛ نه اینکه این دعواها شرّ بالذات بود، پلیدی این بود و است که اهل دعوا، عَلم
جعلیِ آن معنویت و اخلاص ِ دور را، بالا برده بودند؛ جفا کردند و بردند و خوردند.
مرتضی
آوینی نوشته بود: «دهکده جهانی واقعیت پیدا کرده است، چه بخواهیم و چه نخواهیم ...
اما عجیب اینجاست که باز هم این همان دهکدهای است که در زیر آسمانش بسیجیان در
رَملهای فکه زیستهاند، همان دهکده جهانی که در نیمهشبهایش ماه، هم بر کازینوهای
« لاس وِگاس » تابیده است و هم بر حسینیه «دوکوهه » و گورهایی که در آن بسیجیان از
خوف خدا و عشق او میگریستهاند. دنیای عجیبی است، نه؟»
باید
تامل کنیم؛ باید بدانیم سر کدام دو راهی بود که «ماه»مان را باختیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر