دو روزی ماهشهر برای کاری رفته بودم. عصر روز دوم، همین
چهارشنبهای که گذشت، کار که تمام شد، بیدرنگ رفتم تا دزفول. فردایش باید ظهر
ماهشهر میبودم که برگردم تهران. صد کیلومتر از ماهشهر به اهواز و در اهواز به فلکه
چهار شیر و بعد به سهراهی خرمشهر و بعد 150 کیلومتر تا دزفول. پنج عصر بود که از
ماهشهر راه افتادم و با معطلی اهواز و پرشدن تاکسی و بعد حرکت، درست ساعت نه بود
که رسیدم دزفول. آخرین بار 19 سال قبل آمده بودم دزفول؛ با دوستان که برویم مناطق
جنگی را ببینیم. از آن جمعی که آمده بودیم از خیلیهایشان بیخبرم اما از آنها که
نزدیکتر بودیم، خبر دارم؛ یکی استرالیاست، یکی آفریقای جنوبی، یکی شمال، یکی
تهران، یکی سرهنگ سپاه شده ... یکی هم که جانباز بود، از عوارض همان، دو سال قبل
شهید شد ... اسفند 75 بود. هوای فوقالعادهای داشت با آن رود دز که عظمتاش، زیبا
و خواستنی بود و پل قدیمی روی آن. اولین بار پرتقال روی درخت را همان موقع دیدم! امامزاده
سبزقبا رفته بودیم که چقدر شلوغ بود (و برعکس حالا: تمیزتر). بازار قدیمیاش را
رفته بودیم با آن کوچههای کوچک و شیبدار و روزگاری که این چفیههای معمولی، 100
تومان بیشتر قیمت نداشت، من از بازار قدیمی چفیه اصل عربی گرفتم 1200 تومان که
البته بعدتر از دستم رفت! علیرضا یک دبه ارده گرفته بود. توی راه دزفول به پیرمرد
و پیرزنی که همسفر بودیم اینها را میگفتم و میگفتم میخواهم بروم دوباره همانجاها
را ببینم. پیرزن گفت: ارده را با کاهو بخوری خیلی خوشمزه میشود. حال دز و آباش
را پرسیده بودم. پیش خودم فکر کرده بودم در روزگاری که رودها از جان افتادهاند،
نکند دز هم؟ بعد پیرزن با چه خوشی و حال خوبی از دز گفت که هنوز هست و من چه خبر
خوبی گرفته بودم. دزفول که رسیدیم به راننده تاکسی گفتم مرا برساند حوالی سبزقبا
که جایی بگیرم برای خوابیدن شب. رفتم مسافرخانه احسان و کیفم را گذاشتم و یکسره
رفتم سبزقبا در همان نزدیکی. مردد مانده بودم که به "امیرعلی صفا"ی عزیز
(نویسنده وبلاگ «آینده از آن حزبالله») زنگ بزنم یا نه. سالها قبل شمارههایمان
را مبادله کرده بودیم که اگر او بندر آمد و من دزفول رفتم، ببینیم همدیگر را. آن
موقع شب دلم نمیخواست آوار برنامه و زندگی کسی باشم. پیاده راه افتاده بودم سمت
دز که تماس گرفتم. امیرعلی گفت که برگردم همان حوالی سبزقبا تا بیاید دنبالم. از
او اصرار و از من انکار که من خانه بیا نیستم و گشتی بزنیم در شهر و همدیگر را که ببینیم،
کلی است. من البته تسلیم شدم! کیفم را از مسافرخانه گرفتم و با امیرعلی راهی
خیابانهای دزفول شدیم و آخر شب رفتیم خانهشان. همان شب رفتیم کنار پل قدیمی و سد
علیکلّه. صدای عزیز آب و ساحل تمیز. امیرعلی از خاطرات شیرجه و شناهایش گفت. بعد
با دست آن سوی رود جایی را نشان داد و گفت: آنجا زمینهای اندیمشک است. چشمام به
ماه بالای سرمان افتاد؛ گفتم این همان ماهی است که پریروز زنجان بود و من وقتی یک
هواپیما از کنارش رد میشد، عکساش را گرفتم (دیشب که رسیده بودم زنجان برای
امیرعلی پیامک فرستادم که «ماه دیشب دزفول حالا بزرگتر شده و اینجاست: در زنجان»!)
امیرعلی از شهردار خوشفکر سابق دزفول میگفت که چقدر شهر را تغییر داد و بهتر کرد
و حالا شهردار خرمشهر است. شهر همان حوالی ده و نیم شب هم زنده و بیدار بود. میدان
«الف دزفول» را هم رفتیم. امیرعلی میگفت رادیو عراق هر وقت میخواسته گزارش
شهرهای موشک خورده و بمباران شده را بدهد این طور شروع می کرد: "الف: دزفول
ب: (مثلا) اهواز" و تا آخر! خیلی اسم خوبی روی میدان گذاشتهاند. دستفروشها
توی خیابان گل مریم میفروختند؛ پیرمرد گفت از سنجر میآورند. فوق العاده ارزان و
فوق العاده پررایحه و عطر. دو دسته سهتایی گرفتم کلا پنج هزار تومان! ... تا نیم
ساعت بعد از نیمه شب هم باامیرعلی راجع به خبرهای روز و وبلاگنویسی حرف زدیم. با
امیرعلی اختلاف سلیفه و تحلیل زیادی دارم ولی حدود شش سال قبل یک جدل قلمی-وبلاگی
خوب داشتیم که شد ریشه این قرابت و بهانه ادامه آن. صبح از امیرعلی خواهش کردم برویم
کنار دز عکس بگیریم. رفتیم و عکس گرفتیم. بعد هم گذر معزی رفتیم (به اسم آیتالله
معزی)؛ توی هوای خنک و مه گرفته صبح دزفول، زیبایی این گذر خیلی بیشتر شده بود. آنجا
هم عکس گرفتم. بافت قدیمی آن حوالی خیلی خوب و چشمنواز بود. روبروی خانه قدیمی
تیزنو تک درختی بود موقر که کنارش تابلو زده بودند: "پارک ممنوع" و
دقیقا یک تاکسی همانجا خوابیده بود با شیشههای شبنم گرفته! ... کوچهها تمیز
بود. امیرعلی گفت حالا که این همه بافت قدیمی را دوست داری، تا ترمینال را هم از
کوچهها میرویم و رفتیم. بعضی جاها روی
دیوار نوشته بود: "قناری فروشی" که البته و ظاهرا اسم رمز برای
پیدا کردن "مواد فروش" است! ... به امیرعلی میگفتم من این آجرهای چیده
شده در بافت قدیمی شهرها را که میبینم همیشه خیالم میرود پی دستهایی که اینها
را چیدهاند؛ که چقدر عزیزند و چقدر در امتداد زمان، ادامه پیدا کرده و ماندهاند.
سازمان میراث فرهنگی البته دلخوشی نمیگذارد خیلی وقتها. امیرعلی میگفت این
سازمان عملا کارهای نیست، کاری نمیکند یعنی، و این خود مردم علاقمندند که گاهی
کاری میکنند برای حفظ یادگاریهای گذشته در دزفول ... تازه فهمیده بودم که از
دزفول تا تهران هم پرواز دایر شده و من میشد که به جای ماهشهر از همین دزفول
برگردم تهران، بیشتر بمانم دزفول و 250 کیلومتر را هم برنگردم ماهشهر. دیر شده بود
اما ... از امیرعلی خداحافظی کردم و ساعت نه بود که تاکسی از ترمینال راه افتاد
سمت اهواز. یک سفر 12 ساعته که البته نیمی از آن به خواب گذشت ... ده کیلومتری از
دزفول دور نشده بودیم که مه شدیدی بر زمان و مکان مسلط شد! طوری که خیلی جاها نمیشد
تندتر از چهل و پنجاه کیلومتر در ساعت رفت. راننده تاکسی میگفت: سرعت در مه که
هنری نیست! از سال 83 توی این مسیرم. مه بیسابقهای است ... تا اَلهایی مه شدید بود؛
چیزی حدود 90 کیلومتر از کل راه ... اهواز که رسیدیم به راننده تاکسی گفتم: میخواهم
بروم ماهشهر، کجا پیاده شوم؟ گفت: باید بروی چهارشیر ... از کجا آمدهای؟ گفتم:
زنجان ... گفت: عجب! سال 81 من زنجان سرباز بودم ...
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر