انگار که بخواهم کفاره همه کم کتاب خواندنها و همه کم فیلم دیدنها را یک جا بدهم؛ از نوشتن و خواندن خبرها کم کردهام و خودم را وقت فراغت، گیر انداختهام لای فیلمها و کتابها. به لطف آشنایی تازه، چند شب پیش 10 فیلم گیرم آمد و سه روزه، هفتتایشان را دیدم؛
.
The way he looks؛ فیلمی برزیلی. یک دانشآموز پسر نابینا، عاشق همکلاسی خودش میشود، از جنس خودش!
Selma؛ درباره مارتین لوترکینگ. چه خوب حرفهای ضدامنیت ملی علیه نظامشان میزنند توی فیلمها. براندازی هم نمیشوند!
The water deviner؛ از راسل کرو انتظار بیشتری میرفت! ترکیه بیشتر از گذشته به محل حضور سینماگران جهانی تبدیل شده است. این فیلم البته برای من وقت تلف کنی بود.
Last knights؛ فرماندهان خودشان را به کشتن میدهند تا «اساس» از هم نپاشد. حضور پیمان معادی در کنار امثال مورگان فریمن و کلایو اوون جذاب و غرورانگیز بود!
The imitation game؛ ماجرای کشف رمز نازیها در جنگ جهانی دوم. کسی را که ایده این کار را داد، آن را به موفقیت رساند و آن طور که گفته میشود، جنگ جهانی دوم را دو سال کوتاهتر کرد و 14 میلیون نفر را از مرگ نجات داد، بعد از جنگ به دلیل همجنسگرایی ناچار به هورمون درمانی کردند و او نهایتا خودکشی کرد. پرونده کار او تا 50 سال محرمانه بود، تازه همین دو سال پیش ملکه انگلیس از ابتکار و زحمات او در جنگ دوم جهانی قدردانی کرد.
Wild؛ مرا یاد فیلم تاثیرگذار In to the wild انداخت. خوب بود.
Fury؛ تنها به این دلیل خوب بود که راجع به جنگ جهانی دوم بود که من ذاتا به دانستن بیشتر از آن همیشه مشتاق بودهام. یهویی سرباز مهاجم عاشق دختر آلمانی میشود، جای دیگر سرباز آلمانی از خیر لو دادن محل اختفای سرباز آمریکایی میگذرد؛ بیخود و بیجهت!
با گذشت هفتهها، هنوز اما درگیر Lucy هستم! خدا میتواند انسانی در «نهایت» خردمندی باشد؟! The judge و The Grand Budapest Hotel را هم دیدم همانطور که فیلم چرت Horn را!
با کتابها، سر جمع، حال بیشتری میکنم! بعد از چند کتاب ناچسب، «شوخی» میلان کوندرا شروعی فوقالعاده بود. اگر یک دلیل برای احترام به مردم چک باشد، داشتن میلان کوندرا و استقبال گسترده از این کتاب در دوران کمونیستی کفایت میکند. فصل سانسور شده آن را هم پیدا کردم و خواندم! بعد «اتفاق» گلی ترقی را خواندم. خیلی خوب شروع شده بود؛ خیلی خوب. بعد انگار نویسنده عجله دارد. اصلا خوب ادامه پیدا نمیکند. یازده سال بعد از کادو گرفتن «در انتظار گودو»ی ساموئل بکت از غرفهدار انتشاراتیاش (چون وبلاگش را در خبرنامه نمایشگاه کتاب معرفی کرده بودم)، یک بار دیگر خواستم برای خواندن آن تلاش کنم که دوباره به ناکامی انجامید؛ آن ارتباطی که باید، برقرار نشد. این نمایشنامه بسیار اجرا و بسیار ستایش شده البته. دوباره به مجله دوست داشتنیام، اندیشه پویا، رجعت کردهام. کم از کتاب ندارد. «داستان همشهری» نوروزی که از دستم رفت و گیرم نیامد، ولی شماره تازهاش را میخوانم و تا حالا از گزارش دانشجویان خارجی مقیم تهرانش خیلی بیشتر از بقیه داستان و مطالبش خوشم آمده. کتاب «دروغ و نقش آن در دین و دنیای ما» از مرحوم مهدی بازرگان هم خواندنی است. از خاطرهاش در دوره دانشجویی فرانسه به تلخی گفته؛ وقتی استادشان پشمهای مختلف را معرفی میکرده و البته بدون این که بداند دانشجوی ایرانی در کلاس دارد، به دانشجویان گفته در خرید پشمهای ایرانی دقت کنید؛ لای آنها سنگ و سفال پیدا میشود! «فاصله» ریموند کارور (ترجمه مصطفی مستور) را از دست فروش خریدهام. مقالاتش در معرفی کارور خیلی خوب بود اما داستانهایش به دل من یکی نمیچسبد. لذت خواندن این کتاب در این است که خواننده قبلی که کتاب را برای فروش به دستفروش داشته، عین خودم عادت داشته زیر جملاتش خط بکشد. او البته با مداد، من البته با هر چیزی که بنویسد! این طوری میفهمم خواننده قبلی جلب کدام جملهها شده. ظاهرا کسی بوده که علاقه به داستاننویسی داشته؛ زیر جملاتی که به جزییات صحنه داستان میپردازد خط کشیده در حالی که کارور، اهل گزیدهگویی و خلاصهنویسی بوده شدیدا. «قلندر و قلعه» دکتر یثربی هم خوب است. زندگی شیخ اشراق (سهروردی) را در قالب داستان نوشته. نسخهای که من خریدم، چاپ دهم کتاب است. حال خوبی دارد خواندن این کتاب. مدتهاست درگیری ذهنی من، حضور بیش از پیش «عکس» در کار زندگی مردم است. فجیعترین آن را در شبکههای اجتماعی میبینیم. تصادفا به کتابی از سوزان سونتاگ برخوردم به اسم «درباره عکاسی» (ترجمه نگین شیدوش) که فوقالعاده است. بسیاری از سوالات را جواب میدهد. مترجم ایرانی کلی پینوشتهای مفید به آن اضافه کرده. اصل کتاب بدون عکس بوده و ناشر ایرانی کلی عکسهای مربوط به متن، به کتاب اضافه کرده. دارم پاسخ خیلی از سوالاتم را درباره عکس میگیرم. جایی نوشته: «عکاسی از چیزی یا کسی مشارکت در میرایی، آسیبپذیری و ناپایداری آن است. عکس ها با تکه تکه کردن لحظات و منجمد کردن آنها، بر ذوب بیامان زمان شهادت میدهند»، و جایی دیگر: «عکس هم یک شبه – حضور است و هم نمادی از غیبت. عکسها – خصوصا عکس آدمها، مناظر و شهرهای دوردست از گذشتهای ناپدید شده – مانند آتش هیزم در یک اتاق، محرکهایی برای عالم خیالاند.»
.
امیدواریام به فیسبوک هنوز احیا نشده! هر از چندگاهی یک پست عمومی، گاهی هم خبری. در پلاس بیشتر همرسانی (ریشیر) میکنم تا خودم چیزی نوشته باشم. چند توییت هم در توییتر و بیشتر ریتوییت. حجم و تعداد دفعات وبلاگنویسی به کمتر از نصف، نسبت به سال قبل، رسیده. همه شبکههای اجتماعی روی تلفن همراه را تحریم کردهام؛ عضو هیچ کدام نیستم، و در این حوزه! از بیخبری خود مسرورم! هیچ جلسه و نشستی حالم را خوب نمیکند. کار تحریریه در نشریهمان بهسامانتر شده ولی بابت برخی حاشیهها، باید خون دل خورد. تلفنم عموما سایلنت است. هر چند دقیقه و هر چند ساعت یکبار مجبور میشوم خودم به صاحبان تماسهای پاسخ داده نشده، زنگ بزنم؛ پول تلفن خودم بالا میرود ولی این وضع را بیشتر دوست دارم؛ قرار نیست همیشه در دسترس همه باشم!
.
نُه سالی از طبیعت زنجان به دور بودنم را جبران میکنم؛ خیلی بیشتر از قبل پیادهروی می کنم. به مهشاد (دخترم)، توی حیاط خلوت دانشگاه، گفته بودم: مهشاد چشمهایت را ببیند، صدای پیچیدن باد توی شاخ و برگ درختها بلندتر میشود، بهتر میشنوی. گفته بود: ... هممم ... بله بابای احساساتی!
.
گذشته از این که دنیای سیاسی پیرامون خودم را لبریز از روزمرگی میبینم و به نظرم مصیبت بحران آب، بیش از اندازه در حاشیه قرار گرفته، برای نوشتن از دغدغههایم از روزگار سیاست مملکت، به شجاعت بیشتری احتیاج پیدا کردهام! این روزها مسائلی به ذهنم خطور میکند که نمیتوانم درباره آنها راحت بنویسم. مملکت در بعد از انقلاب، برای بار دوم تغییر رویه 180 درجه داره. سال 67 از «جنگ جنگ تا پیروزی» به «آتش بس»، و حالا از «نعمت تحریم» به «هدف مذاکرات، رفع تحریمهاست». این بار البته جریان تغییر رویه با محاسبات خیلی دقیق و پیچیدهتری است؛ شیکتر است، اما مسئله، اصل تغییر رویه است آن هم به اندازه 180 درجه است در زمانی کوتاه؛ چرا در برآورد توانایی خود و دشمن دچار خطا میشویم؟ ...
.
وبلاگهای خوب، این وسط حال آدم را اما خوب میکنند؛ ممنونشان هستم. وبلاگهای خوبی که به روز نمیشوند، جفا میکنند، گلایه دارم! ... حیف است که خیلی از نوشتههای خیلی از وبلاگها، هیچگاه کتاب نخواهند شد.
.
چرا اینها را نوشتم؟ مشتاق تماشاگرم؟ نه!
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر