وقت صلاة صبح از خواب بیدار شده بودم، در غصه ناتمام ماندن رویای «بودن از تو»، چاره فقط سکوت بود. بعد حافظ گفته بود: «عیسی دمی کجاست که احیای ما کند»؛ دلم ریخته بود، بعد یادم آمده بود چطور آن شبهای تار و ناتمام، هر شب انگار که این ماه بود که نگاه مرا به خودش خوانده بود وقتی در دور، معبد نگاههای تو بوده، یادم آمده بود از همه نامههای ناتمام و نوشتهشده و فرستاده نشده خودم. یادت هست گفته بودم درد که مهم نیست وقتی شانهای هست برای سامان دردها، برای آرام دردها. شانههای تو که دور است، درد امان میبُرد، سینهام تنگ میشود برای این توده خوناندود تپنده، گاهی دلم انگار توی گوشم، توی حلقم و توی چشمم میتپد؛ انگار میخواهد مرا از خودم به بیرون پرت کند، بشکند شکستنی. سنگ شدهام اما، انگار ... عیسی دمی کجاست که احیای ما کند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر