سلام یاد ِ همه یادها
.
چشم دوخته بودم توی آسمان به رد سفید دود که دنبال هواپیما
بود و به یاد آورده بودم سفر را، مسافر را، و همه دستهای کوتاه را و چشمهای
منتظر را که همه توش و توانشان جمع میشود توی سرشک و دستهایی که حالا باید رد نهر جوشیده از چشمها را از روی گونهها پاک کند ...
.
اصلا خلاصه همه نقل و حکایتهایم این که: خوبی و خوشیات فراهم و پاینده؛ الباقی؛ فرع است بر این
فقرات. اینها همه ردّی است آمده با نسیم از مزرع پرشکوه حس حضور دائم تو؛ تویی که باید خوش و خوب باشی.
.
ارادتمند همیشگی آرامِ دلِ خودم.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر