(1)
«وقتی
کبوتر باشی و در میانِ دستهای کبک زندگی کنی، سر به برف فرو نکردنت به معنای خلافِ
مسیرِ رود شنا کردن است و صیاد هم اگر شکارت نکند به این گناهِ کبیره از دستهی کبکها
طرد خواهی شد.»
.
(2)
«مرزِ
متعهد بودن و سیاستباز نشدن هم به باریکیِ موست چرا که جامعه به هر چه دلش میخواهد
رنگ و بوی سیاسی میزند. عاشقانهی «مرا ببوس» را بیتوجه به سطرِ «لب بگذاری بر لبِ
من»، وصیتِ «سرهنگ سیامک» از اعدام شدگانِ شاخهی نظامیِ«حزبِ توده» برای دخترش میداند،
غرق شدن «صمد» در مستی را به پیشنهاد «آلاحمد» که همیشه با دروغ سعی در رسیدن به حقیقت
داشت، توطئهی قتل او به دستِ «ساواک» اعلام میکند و در این سیاسیزه شدن تا آنجا
پیش میرود که روباهی را در ریش نقاشی شدهی «مدرس» بر اسکناسهای دَه تومانی کشف میکند.
در چنین فضایی متعهد کشیدن و سیاستزده نکشیدن مانندِ بودن و نبودن «شکسپیر»برای خودش
مسئلهایست و سیاست میتواند به دامی برای هنرمند بدل شود.»
.
(3)
«(تو)
از سر شکمسیری و به قصدِ سوپراستار شدن نقاشی نمیکشی. میخواهی با نقاشیت حرف بزنی
و حرف هم زیاد داری. حرفت حرفِ حساب است که جواب دارد در این روزها و جوابش به حرف
و با زبان نیست و با مشت و بر دهان است و تو از بین دندانهای شکستهات همچنان حرفِ
خود را میزنی. برخلاف بسیارانی که حرفی ندارند اما رادیووار و بیست و چهارساعته زبانشان
میجنبد و حرف میزنند، بیکه به راستی حرفی زده باشند. تنها بوم نفله میکنند و رنگ
هدر میدهند. تو اما میخواهی از بومهایت آینه بسازی و آنها را رو به ما و جهانی
که در آنیم بگیری و به همین خاطر گاهی پردههایت هراسندهاند، چرا که ما و جامعه و
جهانمان ترسناکیم.»
.
(4)
«تمامِ
این مثلن هنرمندان به یاوهی «هنر برای هنر» معتقدند و مدام این عبارتِ فانتزیِ تو
خالی را تکرار میکنند که «هنرمند به هیچ چیز جز هنر خود متعهد نیست». یعنی هنرمند
به بهانهی هنرش باید بدل شود به موجودی کر و کور و گنگ و چشم بر فضای پیرامونش ببندد.
یعنی «پیکاسو» غلط کرد که متعهد بود و مثلن «گوئرنیکا» را کشیده و «کِته کُلویتس» کلِ
زندگیاش مشغولِ غلط کردنِ مداوم بوده (...) همان روزی که کارناوالِ میلیونیِ «حراج
تهران» چکش میخورد، در همین شهرِ تهران بسیارانی کلیههاشان را میفروختند و آن هم
از سر ناچاری و نخواندن حساب و کتابهاشان با هم. یعنی این روندِ مداوم جامعهی ما
نبود که بشود برایش شانه بالا انداخت و گفت در همه جا محتاج و فقیر هست و ربطی بین
این دو ماجرا نیست. این کلیه فروشیها و خودفروشیها به جامعه حقنه شدهاند و در چنین
جامعهی زمینخوردهای، چشم بستنِ هنرمند، در یک کلام رذالت است. بستنی لیس زدن پیشِ
چشم بچه یتیم است. نمیشود در مقابلش پشت ژستهای هنری سنگر گرفت و اراجیفِ هنر برای
هنر و نقاشی برای نقاشی را نشخوار کرد. چشم نبستن بر بعضی چیزها حتا محتاج داشتن تعهد
هم نیست، انسانیت میطلبد و ای دریغ! (...) سرزمینی که مکتب و جنبش نقاشیاش نام «سقاخانه»
بر خود داشته باشد، پیشاپیش پیداست که راه به کدام دِه خواهد بُرد.»
.
پ.ن:
متن کامل نامه یغما گلرویی(+) به امیرمحمد
قاسمیزاده را به بهانهی مجموعهی آخر نقاشیهایش، اینجا بخوانید: «کرگدنی که به گنجشکهای روی گُردهاش فکر نمیکند»
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر